باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان ابوعلی سینا و خرسوار


ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.

خرسواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چراکه خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می‌شکند.

خرسوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خرسوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

قاضی سؤال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ‌چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است .........؟

روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می‌زد....

قاضی پرسید: با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را می‌شکند....... قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت.

قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به #مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم - علی اکبر دهخدا

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست


هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست


مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست


راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست


سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست


زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست


حافظ


دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را


هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

جوش نمود نوش را نور فزود دیده را


گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من

من نفروشم از کرم بنده خودخریده را


بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند

یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را


داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد

بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را


عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین

در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را


هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب

صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را


چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او

چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را


وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود

پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را


کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند

سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را


جام می الست خود خویش دهد به سمت خود

طبل زند به دست خود باز دل پریده را


بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش

چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را


مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را


 مولانا

رباعی خاموشی

در خاموشی چرا شوی کند و ملول

خو کن به خموشی که اصولست اصول


خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی

صد بانک و غریو است و پیامست و رسول


مولانا

آدم ها یا تنهایی

با آدما خوبی، بهت بدی می کنند! باهاشون بدی، بهت بدی می کنند! راست میگی ازت بدشون میاد! دروغ میگی ازت بدشون میاد! راست می گن خاموشی و ساختن با تنهایی از همه چیز بهتره!