باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

اذن خدا

در متون عرفانی گفته شده است هر کاری مردم با ما انجام می دهند به اذن خداست یعنی اگر بدی می کنند یا خوبی می کنند یا طبق میل ما رفتار می کنند یا نمی کنند به اذن خداست، در واقع خدا می خواهد با ما چنین باشند!

در واقع امتحان است که خودت را بسنجی و بهتر بشناسی مثلا آیا وقتی مردم بهت خوبی می کنند از خدا غافل می شوی یا نه؟! یا مثلا وقتی بهت بدی می کنند تو هم بدی می کنی یا نه!؟ آیا می توانی در برابر بدرفتاری و بی رحمی صبر و تحمل کنی یا نه!؟ آیا ایمانت به این وابسته است که هر چه از خدا می خواهی به تو بدهد و اگر ندهد دست از ایمان می کشی یا نه!؟ و چیزهای دیگر که برای هر شخصی متفاوت است و لازم است خودش به خودش فکر کند و آن ها را بیابد!

سوال داشتن

من از نوجوانی دنبال عرفان رفتم چون سوال داشتم مثلا همین که خدا میگه جهنم رو از خلایق پر می کنه!؟ خوب واقعا چرا خلق کنی که بعد بفرستی جهنم؟! یه موجود مرض دار این کار رو می کنه اما خدا که مثل ما نیست مرض داشته باشه یا عقده ای باشه! خدا عین محبته پس چرا این کار رو می کنه؟! اینا همه اسرار دنیاست که به ما نمیگن چون ما هنوز اون قدر بزرگ نشدیم و نباید جواب این سوالات رو به مردمی که نادان و غافل هستند بدیم چون نظم دنیا بهم می ریزه!؟ من این سوالام از هر چیزی برام مهم تره و برای رسیدن به جواب هر راهی رو میرم البته قبلا این طور بود الان خسته ام حوصله ی این سوالا رو هم ندارم! فکرم نکنید تو کتاب ها و اینترنت جستجو نکردم اما جواب ها همه توجیهات چرت و پرته برای آدمای کم عقل خوبه من با این چیزا قانع نمیشم!؟ من با جواب هایی که چند سال پیش بهش رسیدم و اینجا گفتم هم دیگه خودم قانع نمیشم!؟ دنبال جواب درست و درمونم!

فلسفه غرب

امروز چند تا مقاله ی فارسی در مورد نیچه و هگل خوندم، به قیافه هاشون نمی خوره این حرفا رو زده باشند! من که اصطلاحات تخصصی فلسفی رو بلد نیستم، درک حرفاشون یه مقدار برام مشکل بود ولی فلسفه شون در مخالفت با دین مسیحیت هست و اتفاقا نگاهی به ایران باستان و زرتشت دارند، این خودش نشون میده هر آدمی به یه دینی نیاز داره، خیلی ها توی غرب مسیحیت گذاشتن کنار رفتن سراغ بودایی و هندو، آیین هایی که اصلا با فرهنگشون نمی خونه! خوب من نمی دونم کشیش های مسیحی چه کار می کنن که این جور میشه! یا مثلا تو ایران خیلی ها اسلام رو گذاشتن کنار رفتن سراغ مسیحیت! من جزو اون کسایی هستم که میگم که همه ی دین ها خوبه از هر کدومش میشه یه چیزی یاد گرفت در مورد فلسفه ها هم نظرم همین است اما راستش فلسفه هایی که باورهای دینی رو به چالش اساسی میکشه رو تا حالا به خوندنشون ادامه ندادم، قبلا می ترسیدم اما چون نمی خواستم باور کنم که می ترسم میگفتم طرف بی خدا است و حرفاش چرت و پرته! همین قدر منطقی!؟ الانم میدونم دیره ولی می خوام اصطلاحات تخصصی فلسفه رو یاد بگیرم تا بفهمم غربی ها تو چه جهانی زیست می کنند، اول لازمه فهمید و شناخت بعد نظر داد و قضاوت کرد، اسلامم این قدر توش جلو رفتم که در یه چیزایی تکون نخورم تازه روانشناسی هم می دونم فیلسوف بنده خدا رو از این لحاظ هم بررسی می کنم، یعنی فکر کنم لازمه پژوهشگرای روانشناسی این کار رو جدی جدی بکنن خودش یه جور نقده اون فیلسوفه، تازه خود روانشناسای قدیمی رو هم میشه روانشون رو از روی نظریاتشون بررسی کرد، دنیای جالبیه البته من صاحب نظر نیستم نظراتم برای خودمه، دیدگاهمه دیگه، تازه از نظرات من در مورد فیلسوفا و روانشناسان میشه به روان منم پی برد! خیلی با حاله، تازه من اطلاعات دینی و عرفانی خوبی هم دارم اینا رو میشه تلفیق کرد ولی هنوز خیلی کار دارم، فقط می دونم گره کار در فلسفه است، فلسفه ای که دین رو گذاشته کنار، در واقع معنا رو گذاشته کنار، چون که به نظر من این دینه که به عالم معنا میده وگرنه عقل خودت فقط به پوچی میرسه!؟

اسراف کردن در خوبی

در کتاب کشکول شیخ بهایی نوشته است که بزرگان اسراف کردن یا به قولی افراط کردن را فقط در خوبی جایز دانسته اند و وقتی می گویند خوبی منظور محبت هم هست اما به نظر من کار غیرمنطقی هست و من نتیجه ی زیاده روی در خوبی را دیده ام که نتیجه ی عکس می دهد، حال نمی دانم دیگر، یک نفر به من گفت لازم بوده است شما بیشتر محبت کنید تا آن طرف متوجه خطای خود شود!

در کانال های مسیحی هم که عضو هستم اصرار دارند بر محبت بی توقع و اینکه شما هر دفعه باید توقع خود را کمتر کنید و محبت خود را بیشتر کنید حتی در راه محبت کردن جان خود را فدا کنید اما آخر اگر آدم محبت نبیند چطور تغذیه شود که محبت بکند؟! مثلا من چند روز بود احساسات خوبی نداشتم و با خودم می گفتم این چند سال دنبال حرف های عرفان ها و ادیان به خصوص مسیحی ها را گرفتم اما نفرتم بیشتر شد اما وقتی رفتم دکتر اتفاقا روز خوب دکتر بود و با من خوش برخورد بود در داروخانه هم همین طور آقای محترمی بود و خشمم خوابید و فکر کردم آدم ها زیادی بد هم نیستند، اینکه چرا آدم های خوب، بدی می کنند و چه اتفاقی در جامعه ی ما افتاده است را نمی دانم اما فعلا تنها کاری که می توانم بکنم همین خوب بودن و محبت کردن است و دیگران را آزار نرساندن، شاید من خیلی صبرم کم است و فکر می کنم این نهال باید زود میوه دهد در صورتیکه هنوز نهال است و البته احتیاج به مراقبت نیز دارد و راحت می شکند!

من هیچ وقت زندگی نکردم

به خودم که نگاه می کنم به جز اوایل کودکی تا اواخر دبستان هیچ وقت زندگی نکردم، از نوجوانی افتادم دنبال یه موضوعاتی مثل دین و شعر و عرفان مثل آرمان خواهی و دغدغه ی اجتماع داشتن، این چیزا برام خیلی معنا داشت تا همین اواخر که همه ش پوچ شد!

فکر می کردم چقدر این چیزا مهم اند و اهمیت دارند و با هیجان و شور و شوق دنبالشون می کردم فکر می کردم ماموریتی روی زمین دارم اما من کی بودم؟ هیچکی!

دلم تنگ شده برای دوران بچگی و جاهلیت که راحت و بی دغدغه می نشستم جلوی تلویزیون و کارتون و برنامه های مختلف می دیدم، زندگی همون بود!

بزرگ تر که شدم فکر کردم هر چه بیشتر بفهمم بهتره اما همه ش بار شد هر چی بیشتر فهمیدم بیشتر غرق شدم زندگی مشکل تر شد و فاصله م با آدم ها بیشتر شد، دیگه نمی تونم دنیاهای بقیه رو درک کنم سعی کردم اما نمیشه، آرزوهاشون بیخوده، افکارشون بیخوده، اصلا همه چی شون بیخوده!؟

حالا فکر نکنید مال من خیلی باخوده، مال منم بیخوده، اگر بیخود نبود سرانجامم به اینجا نمی کشید بی معنایی و پوچی و دور افتادن از کسی که دوستش داری منظورم عشق آسمانی هست، این است سرانجام افکار سرگردان من!