باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش

گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش


از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش

سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش


اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو

دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش


باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی

بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش


پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی

هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش


گول شود هول شود وز همه معزول شود

دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش


ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش

ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش


 مولانا

جانا بیار باده که ایام می‌رود

جانا بیار باده که ایام می‌رود

تلخی غم به لذت آن جام می‌رود


جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود


با جام آتشین چو تو از در درآمدی

وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود


گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود


آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد

وان خام را بپز که سخن خام می‌رود


زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ

هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود


والله که ذره نیز از آن جام بیخودست

از کرم مست گشته به اکرام می‌رود


آرام بخش جان را زان می که از تفش

صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود


چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک

آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود


امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد

خورشیدوار جام کرم عام می‌رود


سوی کشنده آید کشته چنانک زود

خون از بدن به شیشه حجام می‌رود


چون کعبه که رود به در خانه ولی

این رحمت خدای به ارحام می‌رود


تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود


تا باخودست راز نهان دارد از ادب

چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود


خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

چون خاطرش به باده بدنام می‌رود


 مولانا


عقل بند ره روانست ای پسر

عقل بند ره روانست ای پسر

بند بشکن ره عیانست ای پسر


عقل بند و دل فریب و جان حجاب

راه از این هر سه نهانست ای پسر


چون ز عقل و جان و دل برخاستی

این یقین هم در گمانست ای پسر


مرد کو از خود نرفت او مرد نیست

عشق بی‌درد آفسانست ای پسر


سینه خود را هدف کن پیش دوست

هین که تیرش در کمانست ای پسر


سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد

در جبینش صد نشانست ای پسر


عشق کار نازکان نرم نیست

عشق کار پهلوانست ای پسر


هر کی او مر عاشقان را بنده شد

خسرو و صاحب قرانست ای پسر


عشق را از کس مپرس از عشق پرس

عشق ابر درفشانست ای پسر


ترجمانی منش محتاج نیست

عشق خود را ترجمانست ای پسر


گر روی بر آسمان هفتمین

عشق نیکونردبانست ای پسر


هر کجا که کاروانی می‌رود

عشق قبله کاروانست ای پسر


این جهان از عشق تا نفریبدت

کاین جهان از تو جهانست ای پسر


هین دهان بربند و خامش چون صدف

کاین زبانت خصم جانست ای پسر


شمس تبریز آمد و جان شادمان

چونک با شمسش قرانست ای پسر


 مولانا