باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

یک روز خوب!

یک روز خوب!

یک صبح دل انگیز!

هوای گرم بهاری

و پرنده هایی که نغمه سر می دهند!

انسان دیگر از زندگی چه می خواهد؟!

کمی غذا و آب!

یک دوش آب گرم!

یک قلم و نوشتن!

این قدر باید بنویسی تا اندیشه ات بسط پیدا کند!

خیلی مهم است که به آنچه می نویسی خود عمل کرده باشی!

رخوت و خستگی را کنار بگذاری

و به سوی شادمانی و شادابی حرکت کنی!

یک روز می رسد که غم ها می روند و شادی می آید!

آه زندگی زین پس تو را باید زیست!

خواهش ها را کنار گذاشت و فقط زیست!

ما هنوز در نیمه ی راه از راه و زندگی خسته شده ایم؟!

اینکه چرا به اینجا رسیدیم مهم نیست!

مهم این است که زین پس جلوی این رویه ی باطل را خواهیم گرفت!

ما زنده نبودیم!

مردگان متحرک بودیم!؟

جوشش عشق باید در دلمان صورت گیرد!؟

از خدا می طلبم جوشش و کوشش عشقی اندر دل!

آمین

تغییر دنیا

از زمانی که کوچک هفت هشت ساله بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم یادم هست 9 ساله که بودم می خواستم اتومبیلی بسازم که به جای اینکه دی اکسید کربن تولید کند اکسیژن تولید کند پدرم به ایده هایم می خندید!

وقتی راهنمایی بودم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است و روابطش پیچیده است پس فکر کردم این کار من نیست که این کار بکنم.

اواخر دوران کارشناسی و اوایل سر کار رفتن فکر می کردم اگر پولدار شوم می توانم دنیا را تغییر دهم و کمک کنم به بقیه اما بعد وقتی جو کار را دیدم که چطور همدیگر را پله می کنند چطور بهم نارو می زنند و چه رقابتی بر سر پول است فهمیدم این کار من نیست!

بعد در دوران ارشد از قول یک کشیش در فیس بوک خواندم که: من عمری به دنبال تغییر دنیا بودم بعد از سال ها در انتهای عمرم فهمیدم ابتدا باید خودم را تغییر بدهم. از آنجا به دنبال تغییر خودم رفتم. وارد روانشناسی شدم و مشاوره گرفتم.

چند سالی خودم را تغییر دادم بعد فکر کردم باید سیاست را تغییر داد بنابراین کتاب های سیاسی و اقتصادی و جامعه شناسی و فلسفی را خریدم اما هر کدامشان را شروع کردم دیدم دنیایی هستند و من اشتیاقم به آدم هاست نه این علوم.

هنوز گاهی فکرم دنبال سیاست و جامعه می رود گاهی به دنبال کار می روم اما این ها جز غافل کردن من از خودم کاری برایم نمی کنند.

همه ی این ها بهانه هایی بود که زندگی را یاد بگیرم و  تجربه کسب کنم بهانه هایی بود که خودم را ارتقا بدهم اما دیگر نمی دانم از این به بعد چه خواهد شد!؟

دیگر بهانه ای ندارم چیزی وجود ندارد که ذهنم را درگیر خودش کند حتی کتاب خواندن هم برایم آن قدر جذاب نیست! 

انگار حالا باید رو به کارهای آسان بیاورم نتوانستم دنیا را تغییر دهم و جای بهتری برای زندگی کنم ولی خودم در این میان رشد یافتم.

امروز کتاب هنر مردن از اشو را پیدا کردم خیلی عجیب است اشو در نوجوانی و جوانی خیلی شبیه خودم بوده است اما برعکس من که ساکت شدم او بر سر حرفش می مانده و خوب خیلی هم مشکل برایش ایجاد شده است البته من هم خیلی مشکل به گونه ای  دیگر برایم رخ داده است! در کتاب، و آنگاه نبودم اشو شرح حال خودش را نوشته است آن را هم دارم می خوانم. کتاب هنر مردن هم خیلی عمیق است در مورد زیستن و معنای زندگی و ترس از مرگ است.