باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

سکوت

دیگر چشمانت با من حرف نمی زند!؟

دیگر چشمان هیچ مردی برایم حرف نمی زند!؟

نمی دانم چه شده است!؟

باید بروم!؟

راه مرا می خواند!؟

اما پایی در راه نیست!؟

پایم پیش تو مانده است!؟

با من چه کردی!؟

آیا مرا جادو کرده ای!؟

دور شدم!؟

بین من و آدم ها فاصله افتاده است!؟

با این حال دوستت دارم!؟

سرت هنوز در قلب من است!؟

و من نمی دانم چه کنم؟!

تو را چگونه فراموش کنم؟!

چرا شروع شد اگر می خواست پایان یابد؟!

من فقط تغییر کردم!؟ بزرگ شدم!؟

هر بار عاشق شدم به گونه ای تغییر کردم و بزرگ شدم!؟

و حالا نمی دانم چه چیز در انتظارم است؟!

از دست من خشمگین نباش!؟

اندوهگین هم مباش!؟

نمی دانم برای تو چه داشت!؟

امیدوارم حس نکنی مورد سو استفاده یا بازی قرار گرفته ای!؟

سکوت!؟

خود و جامعه

خیلی از آدم ها دوست دارند خودشون باشند!؟

اما جامعه می خواد همه یه دست باشند!؟

و ما اصرار داریم که خودمون باشیم و متمایز باشیم!؟

چیزی که فهمیدم اینه!؟

این خوبه که جامعه این طوره!؟

چون نواقص شخصیتیمون رو بهمون نشون میده!؟

بسیاری از آدم ها چیزهایی در مورد ما می دونن که خودمون نمی دونیم!؟

اگه ولمون کنن می خوایم همون آدم سی سال پیش باشیم!؟

البته خیلی از آدم ها در تغییر کردن سردرگم میشن!؟

اما اگر یک بار یاد بگیری دیگه برات آسون میشه لم تغییر کردن خودت رو یاد می گیری!؟

البته فقط این طوری نیست که کائنات تغییر مثبت توت ایجاد کنه!؟

گاهی آدم هایی رو می فرسته که تغییر منفیت میدن!؟

ولی اون هم جزئی از ماجراست!؟

آخه ما فکر می کنیم عیب ها همه ش برای دیگرانه!؟

ولی می بینی اگر پاش بیفته خودت اون عیب ها رو صد برابر دیگران دارا میشی!؟

اینا تجربه شخصی خودمه ها!؟

به دیگران کاری ندارما!؟

دیگه زندگی همینه!؟

این قدر ورزت میده که گلت رو آماده کنه!؟

گاهی مشتت میزنه!؟

گاهی سوراخ سوراخت می کنه!؟

چه می دونم!؟

بهترین راه اینه که مقاومت نکنی!؟

بزاری کارش رو بکنه!؟

امشب خوابم نبرد!؟

امشب خوابم نبرد!؟

اجیر اجیرم!؟

تو خیلی هنرمند هستی!

از دستات عشق و هنر می باره!

من اما خشنم!؟

یعنی با بچه هایی که بزرگ شدم این جوری بودن!؟

دیگه توم موند!؟

البته منم دستام یه حالتی داره!؟

همین الانش به خاطر تو خیلی تغییر کردم!

توی خیلی چیزها دقت می کنم که قبلا اصلا برام مطرح نبود!؟

باعث شدی احساساتم رو بشناسم!

قلبم بزرگ شد!؟

حالا نه خیلی بزرگ ولی خوب بهتر شد!؟

همیشه ازت یاد گرفتم!

اینو واقعی میگم!

اما چند ساله تغییر کردی!

چه اتفاقی برات افتاده؟!

دیگه اون آدم سابق نیستی!؟

نمی دونم اگر خواستی باهام درد و دل کن!؟

من که همه چیزم رو گفتم!؟

شاید خودت ندونی و باور نداشته باشی چقدر ارزشمندی!؟

ولی هستی!؟

شاید ندونی روی زندگی چقدر آدم اثر گذاشتی!؟

ولی گذاشتی!؟

ما همین جوری دوستت داریم!؟

به خودت دست نزن!؟

می خواستم اینا رو شاعرانه و باسلیقه تر بگم اما گفتم صریح بگم بهتره!؟

خیلی امشب احساساتی نیستم!؟

بیشتر دلم تنگه!؟

واسه قدیما!؟

واسه پاک بودن ها!؟

واسه اون خاطرات!؟

واسه خلوت های تنهاییم!؟

یه زمانی مثل بقیه آدم ها بودم!؟

ولی افتادم توی دیگ حوادث!؟

یه چیزایی می خواست منو ببلعه!؟

با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم!؟

ولی دیگه ...!؟

می دونید بدیش چیه؟!

می دونید بدیش چیه؟!

بدیش اینه که فکر می کنی داری کار درستی می کنی اما نتیجه ش معکوس میشه!؟

فکر می کنی حق با توست و طرف مقابل داره خطا می کنه ولی طرف مقابل هم دقیقا همین گمان رو داره یعنی فکر می کنه حق با خودشه و خطا از توست!؟

خدا اون روز رو نیاره که ذهنش از خودش داستان هم بسازه!؟

مثلا درست و غلط برای ما نسل دهه شصتی ها یه چیز دیگه بود و برای والدینمون یه چیز دیگه!؟

و هنوز که هنوزه حرف ها و کارهای من رو یه جور دیگه برای خودشون معنا می کنند!؟

تازه عجیب ترش اینه بین خودمون که همه همسن و سال بودیم هم یکی یه چیز رو درست می دونست یکی چیز دیگه رو و تو دبیرستان واسه ی همین چقدر دردسر داشتیم!؟

گویا برای دخترا تو دبیرستان بود برای پسرها تو دانشگاه این اتفاق میفتاد تو مقطع قبلی همه با هم خوب بودیم و دوست بودیم!؟

من اون جوری نیستم که فکر کنم اونی که به قول قرآن کافر هست حتما باید مجازاتش کنی یا به راه راست بکشونیش، خود آدم ها باید برسند به اینکه کارشون اشتباه بوده البته اگر طرف اون جوری باشه بخواد به خودم و دیگران آسیب بزنه معلومه نمیزارم ولی از اونجا که در قرن اخیر حکومت های مرکزی قوی داریم و قانون هست و مردم از قانون می ترسند دیگه همه مجبورند یک جوری مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنند!؟

تازه من بارها در عمرم به آدم هایی که بهم بدی می کردند خوبی و مهربونی کردم و رفتار اونا حداقل به ظاهر عوض شده البته همه این طوری نیستن آدم خبیث و مشکل دارم زیاد دیدم که هر چه باهاش مدارا کنی باهات بدتر رفتار می کنه!؟

ولی من وقتی تاریخ رو نگاه می کنم می بینم خیلی وقت ها آدم ها سر نظرات و عقایدشون با هم جنگیدن و حاضر بودن کشته بشند!؟ خوب این در صورتی ممکنه که خودشون رو حق بدونن فکر نمی کنم جور دیگه ای باشه!؟

حتی اون پادشاهی که ظلم می کرده به مردم، کار خودش رو ظلم نمی دونسته بلکه برای خودش دلایلی داشته!؟ اصلا فکر نکنید می خوام بعضیا رو گناهشون رو بشورم!؟

می دونم این حرف های من روشنفکرانه است و در عمل خودمم کامل نمی تونم بهشون عمل کنم و آدم ها جور دیگه ای با هم هستند ولی حداقل این حرف ها باعث میشه حسرت گذشته نخوری و خودت رو و دیگران رو توی سرت سرزنش نکنی و فحششون ندی!؟

من الان ده ساله که مریضم و هیچکس به کارم کاری نداره ولی هنوز در اتفاقات گذشته ام تازه اتفاقات جدیدم که میفته بر اساس همون اتفاقات گذشته برای خودم قضاوت می کنم و این خیلی بده که تو گذشته گیر کنی و حالت رو از دست بدی!؟ با آدم های جدیدم از ترس اون قدیمیا بد رفتار کنی ولی چه کنم این همه فلسفه می بافم آخرش با آدم ها همون می کنم که نباید!؟

بچه شدم!

نمی دونم اما الان مدتیه حس می کنم مثل بچگیام شدم!

یعنی شخصیتم اون طوری شده!؟

نمی دونم بالغ شده بودم یا همه ی اونا ماسک بود و از معلم های مدرسه یاد گرفته بودم!؟

حالا که تو خونه ام باز برگشتیدم به تنظیمات کارخانه!؟

این مسخره بازیا که درمیارم هم عادت بچگیم بود!؟

بابام می گفت اگه دلقک بازیات تموم شد برو فلان کن!؟

فکر می کنم من همیشه دلم می خواست همون شخصیت بچگیم رو داشته باشم اما آدم بزرگا به زور بزرگم کردن و تغییرم دادن!؟

حالا هم که آزادم برگشتیدم به همون حال!؟

از یه لحاظ هایی خوبه ها از یه لحاظ هایی هم بده!؟

تو دکتر زنان فکر می کردن من بچه دارم این قدر سنم زیاد نشون میده!؟

بعد شکل بچه ها رفتار می کنم!؟

البته شاید تو خونه این طورم، بیرون که میرم یه شخصیت دیگه دارم!؟

چه می دونم دیگه!؟

خودم تو حال خودم موندم!؟

چقدر بی خاصیت شدم!؟