باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

عشق و شهوت از نگاه اشو

‍ پرسش:
مرزهای تفاوت عشق حقیقی و شهوت در چیست؟

پاسخ اشو:
آیا تاکنون به هیچ شئ‌ای عاشقانه نگریسته‌ای؟ شاید عاشقانه سخن گفته باشی، اما شاید هرگز درک نکرده باشی که نگریستن عاشقانه یعنی چه!
چهره‌ای زیبا، بدنی زیبا، تو به آن نگاه می‌کنی و احساس می‌کنی که عاشقانه به آن نگاه می‌کنی...

ولی چرا به آن نگاه می‌کنی؟
آیا مایلی چیزی از آن بدست آوری؟
آنگاه این شهوت است و عشق نیست. آیا می‌خواهی بهره‌کشی کنی؟ این شهوت است نه عشق.
در واقع تو فکر می‌کنی که چگونه از آن استفاده ببری. چگونه تصاحبش کنی. چگونه از آن بدن وسیله‌ای بسازی برای کامیابی خودت.

بگذار این معیار باشد:
شهوت یعنی چگونه برای کامیابی خودت استفاده کنی.
عشق یعنی کامیابی تو ابداً مطرح نیست.
در واقع شهوت یعنی دنبال بدست آوردن بودن، و عشق یعنی چیزی بخشیدن... اینها درست مقابل یکدیگرند.

اگر چهره‌ای زیبا ببینی و عشقی نسبت به آن چهره احساس کنی، احساسِ بی‌درنگِ تو در آگاهی‌ات این خواهد بود که چکار کنی تا او را خوشنود سازی... در اینجا خودت اهمیت نداری، «دیگری» مهم است.

عشق، یک تسلیم است.
شهوت، یک تهاجم.

بسیاری در شهوت هستند و از عشق سخن می‌گویند... آنچه می‌گویی بی معنی است پس فریب نخور. به درون بنگر آنگاه به این ادراک خواهی رسید که در زندگی‌ات حتی یک بار نیز به کسی یا چیزی عاشقانه نگاه نکرده‌ای. در واقع اگر تو عاشقانه به چیزی مادی و بی جان نگاه کنی، آن چیز به یک شخص تبدیل می‌شود... نگاه عاشقانه‌ی تو کیمیاگر می‌شود. و کلیدی می‌شود تا هر چیزی را به شخص تبدیل کند و آن را ارزشمند سازد. اگر به یک درخت عاشقانه بنگری، درخت یک شخص می‌شود.

عکس این نیز صادق است.
هرگاه با چشمانی شهوانی به یک شخص نگاه کنی، آن شخص به یک شئ تبدیل می‌شود. برای همین است که چشمانِ شهوانی دافعه دارند و گزنده‌اند! زیرا هیچ کس مایل نیست یک شئ باشد.

«عشق» والاگرا است
و «شهوت» زشت و پست کننده.

عشق، همه کس و همه چیز را منحصر بفرد می‌سازد. اما شهوت و رابطه‌ی شهوانی، شخص را در حد یک کالا و شئ نزول می‌دهد که فقط وسیله‌ای شده برای کامیابی دیگری.
و این یکی از غیر انسانی‌ترین کارهایی است که انسان انجام می‌دهد؛ تبدیل شخص به شئ ...

#اشو

ماهش

من اسم ماهش رو برای این انتخاب کردم چون که اولا شبیه اسم هندی ها بود دوما ماه در فارسیست و مخفف ماه تابش هست سوما یه حس خیلی خوب و عجیب بهش دارم و صوتش این رو بهم منتقل می کنه

اما دیروز یه سرچ در گوگل کردم دیدم در هندی اسم مرد هست و یکی از بازیگرهای هندی مرد اسمش ماهش هست!

راستش رو بخواین خورد تو ذوقم، دوست ندارم اسم مرد باشه ولی دیگه چه کنم شده دیگه می دونید با تمام احترام برای آقایان هندی نمی دونم چرا ازشون چندشم میشه!؟ خانم هاشون خیلی خوب و دوست داشتنی هستند و شکل ایرانی ها هستند اما مردهاشون یه جوری هستند البته شاید بازیگرهاشون این طورن من که هند نرفتم از نزدیک ببینمشون اما الان که دارم فکر می کنم این چندش رو از اشو هم میشم!؟ شاید به خاطر اداهاشون هست یا نگاه هاشون!؟

تغییر دنیا

از زمانی که کوچک هفت هشت ساله بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم یادم هست 9 ساله که بودم می خواستم اتومبیلی بسازم که به جای اینکه دی اکسید کربن تولید کند اکسیژن تولید کند پدرم به ایده هایم می خندید!

وقتی راهنمایی بودم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است و روابطش پیچیده است پس فکر کردم این کار من نیست که این کار بکنم.

اواخر دوران کارشناسی و اوایل سر کار رفتن فکر می کردم اگر پولدار شوم می توانم دنیا را تغییر دهم و کمک کنم به بقیه اما بعد وقتی جو کار را دیدم که چطور همدیگر را پله می کنند چطور بهم نارو می زنند و چه رقابتی بر سر پول است فهمیدم این کار من نیست!

بعد در دوران ارشد از قول یک کشیش در فیس بوک خواندم که: من عمری به دنبال تغییر دنیا بودم بعد از سال ها در انتهای عمرم فهمیدم ابتدا باید خودم را تغییر بدهم. از آنجا به دنبال تغییر خودم رفتم. وارد روانشناسی شدم و مشاوره گرفتم.

چند سالی خودم را تغییر دادم بعد فکر کردم باید سیاست را تغییر داد بنابراین کتاب های سیاسی و اقتصادی و جامعه شناسی و فلسفی را خریدم اما هر کدامشان را شروع کردم دیدم دنیایی هستند و من اشتیاقم به آدم هاست نه این علوم.

هنوز گاهی فکرم دنبال سیاست و جامعه می رود گاهی به دنبال کار می روم اما این ها جز غافل کردن من از خودم کاری برایم نمی کنند.

همه ی این ها بهانه هایی بود که زندگی را یاد بگیرم و  تجربه کسب کنم بهانه هایی بود که خودم را ارتقا بدهم اما دیگر نمی دانم از این به بعد چه خواهد شد!؟

دیگر بهانه ای ندارم چیزی وجود ندارد که ذهنم را درگیر خودش کند حتی کتاب خواندن هم برایم آن قدر جذاب نیست! 

انگار حالا باید رو به کارهای آسان بیاورم نتوانستم دنیا را تغییر دهم و جای بهتری برای زندگی کنم ولی خودم در این میان رشد یافتم.

امروز کتاب هنر مردن از اشو را پیدا کردم خیلی عجیب است اشو در نوجوانی و جوانی خیلی شبیه خودم بوده است اما برعکس من که ساکت شدم او بر سر حرفش می مانده و خوب خیلی هم مشکل برایش ایجاد شده است البته من هم خیلی مشکل به گونه ای  دیگر برایم رخ داده است! در کتاب، و آنگاه نبودم اشو شرح حال خودش را نوشته است آن را هم دارم می خوانم. کتاب هنر مردن هم خیلی عمیق است در مورد زیستن و معنای زندگی و ترس از مرگ است.

یک آگاهی جدید

امروز به یک آگاهی جدید در مورد خودم رسیدم اینکه چاکرای سوم من یعنی شبکه ی خورشیدی، مسدود شده است چون خودم را دوست ندارم.

سعی کرده ام خودم را دوست بدارم اما هیچ گاه نشده است چون این انسداد وجود دارد و نمی دانم چطور برطرف می شود!؟

آقای دکتر هلاکویی می گوید کسی که خودش را دوست ندارد دیگران را نیز دوست ندارد البته من با این سخن چندان موافق نیستم آخر پس آن دوست داشتن هایی که من تجربه کردم پس چه بوده است؟! البته می دانم آنچنان عمیق نبوده است!

چند کتاب جدید از اشو پیدا کرده ام یکی اش در مورد وقتی است که هنوز به روشن ضمیری نرسیده بوده است فکر می کنم خیلی به کارم بیاید. هنوز هم باید کتاب بخوانم به جای دیدار با آدم ها با کتاب هایشان دیدار می کنم! این هم مدلیست!