امروز یه شعر از شاملو رو دیدم!
فکر می کنم باید دور باشم تا عشقم پخته شود!
هنوز زود است بخواهم بدستت بیاورم!
هنوز خیلی چیزها باید به خودم و تو ثابت شود!
بی قراری نمی کنم بالاخره باید صبر کردن را یاد بگیرم!
از ابهام نمی هراسم بجنگش می روم، نمی گذارم شکستم دهد!
شعر این بود، می توانستم ازش تقلید کنم و برای تو درستش کنم اما دزدی میشد:
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
امروز روز درگذشت احمد شاملو، شاعر و ادیب معاصر است ایشان بسیار خدمت به فرهنگ ایرانی کرده اند اما به این بهانه می خواهم چیزی را بررسی کنم.
چهره ی ایشان برای من خیلی آشناست اما من هیچ وقت ایشان را ندیدم از شعرهایشان هم خیلی خوشم نمی آید کلا شعر نو را خیلی دوست ندارم گاهی شاید بخوانم!
یک نفر در کانالش شاملو را با سهراب سپهری مقایسه کرده بود به نظر من شعر سهراب جالب تر است اما چهره ی سهراب آن قدرها برایم آشنا نیست!
تناقض عجیبیست نه؟ اینکه می گویند وقتی یک نفر آشناست یعنی در زندگی گذشته ات در عالم قبلی با او آشنایی داشتی یا ارتباط روحی با او داری در این مثال رد می شود!
اما روانشناسان می گویند کسی که به نظرت آشنا می رسد یا شبیه یک نفر دیگر است که قبلا دیدی یا داری خصوصیات خودت را در او فرافکنی می کنی و خودت را در او می بینی، در این مثال این فرض قابل قبول تر است!
یک چیز دیگر که خیلی عجیب است و من دقت کرده ام آدم ها در یک مقطع از زندگیشان برایت آشنا هستند حال تغییر می کنند یا هر چه که مثلا همین آقای شاملو عکس های جوانی اش خیلی برایم آشنا نیست اما عکس هایی که از سن بالاتر از ایشان موجود است به شدت برایم آشناست!