باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

خودکامگی

امروز چند تا شعر خوندم و خلاصه شون این بود که دل خودکام هیچ وقت به مراد دلش نمیرسه، به خصوص به عشق!

انگار قانون دنیاست همیشه برعکس اون چیزی که هستی باهات رفتار می کنه حالا این وسط یه کامیابی ها و موفقیت هایی نصیبت می کنه ولی اون اصل موضوع رو هیچ وقت بهت نمیده!

منم نمی دونم با خودکامگیم چی کار کنم!؟ البته همین که قبول کردم خودکامه هستم خودش یکی از اولین پله هاست ولی درون آدم چقدر آشغال هست!

تازه فهمیدم عاشقکش هم بودم، آخه چه مرضیه خدا ما رو این طوری می آفرینه بعد می خواد این طوری که هستیم نباشیم!؟ مگه میشه؟! خودشو سر به زنگا نشون میده!؟

حالم باز دگرگون شد

همان طور که بی دلیل خوش بودم الان هم بی دلیل دچار یک حالی شدم بله این طوری هاست!

می گن که آدم باید حواسش باشه وقتی خیلی خوشحاله و همه چی بر وفق مراده شادی زیاد نکنه و مغرور نشه و وقتی ناراحت هست و ناامید و گریانه و دنیا بهش پشت کرده زیادی ناراحت نشه و خودشو نبازه!

یک نقطه ی وسط داره که اسمش رو نمی دونم چیه!؟