امشب شب تولدمه، شب جمعه اول ماه رجب هم هست که بهش میگن شب آرزوها، البته این مناسبت از نوجوانی ما باب شد یهو!
ولی من اصلا حال خوشی ندارم، هر چند دلم کیک می خواد، بچه شدم باز! دلم قاقالیلی می خواد!؟
آرزو کردم جنگ تموم بشه و صلح بشه امیدوارم بشه!؟
آخرش به هیچ رسیدم، اینو از اولش می دونستم فقط این همه جون کندم که به یقین برسم!؟!؟
همان طور که بی دلیل خوش بودم الان هم بی دلیل دچار یک حالی شدم بله این طوری هاست!
می گن که آدم باید حواسش باشه وقتی خیلی خوشحاله و همه چی بر وفق مراده شادی زیاد نکنه و مغرور نشه و وقتی ناراحت هست و ناامید و گریانه و دنیا بهش پشت کرده زیادی ناراحت نشه و خودشو نبازه!
یک نقطه ی وسط داره که اسمش رو نمی دونم چیه!؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور