باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

درد بی دردی علاجش آتش است

یک شب آتش در نیستانی فتاد

سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نه افروختم

دعوی بی معنیت را سوختم

زانکه می گفتی نی ام با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب علیشاه