عشق سوختن و گداختن است
در ساحت روح پرداختن است
روزی مباد بی عشق و دلبری
چون کار جهان باختن است
#ماهش
در قمار جهان باختن خوش است
با ناکامی و بدفرجامی ساختن خوش است
من نمی دانم عاقبتم چه خواهد شد؟
با همین ندانستن درباختن خوش است
#ماهش
تو عزیزی و شفیقی و کریم و رحیم
بر هر چه در این جهان است علیم
آگاهی و نور زندگانی هستی
بر خوان خودت دعوتمان کردی ای سلیم
شکوه و شکایت ما از تو نیست
از بخت خراب و روزگار سیاه است ای حلیم
#ماهش
قهر کرده ای و مرا هیچ غم نیست
از بخت بدم هیچ ماتم نیست
جریح شده ام و بی خیال آینده
این رسم یک آدم نیست
قهر از این بدتر نمی شود
بدتر از این بلا بر سرم نیست
#ماهش
از بچگی بعضی آدم ها رو که می دیدم حس می کردم خیلی از من آدم تر هستند، ادبشون، شعورشون، احترامشون، مهربانی شون و خیلی خصلت های دیگه دارند که من ندارم!؟
گاهی فکر می کنم شاید این رفتارهاشون ماسک باشه ولی باز میگم مگه میشه؟! گاهی فکر می کنم این رفتارشون نه به خاطر دیگران که به خاطر خودشون و رضایت نفس خودشون انجام میدن نه رضای خدا ولی بازم اگر این جوری باشه به دل نمی نشینن، نمی تونن حس خوب بدن!؟
من که آدم بدیم خیلی اوقات رعایت دیگران را نمی کنم و خودخواه میشم یا زرنگی می کنم البته همه ش برای دفاع خودمه چون عمیقا از آدم ها می ترسم و ضربه های بدی خوردم از همون بچگی!؟
و بر خلاف اون آدم های خوب که فکر می کنند همه ی آدم ها خوبند پیش فرض من این هست که همه ی آدم ها بد هستند اصلا وحشتناکن و خوب خود رفتار من با آدم ها باعث میشه اون ها بیشتر روی بدشون رو به من نشون بدند و من در این اعتقادم مطمئن تر بشم ولی خوب جور دیگه هم نمی تونم باشم امتحان کردم!؟
دیگه خلاصه که از من بهتر خیلی هست اصلا اون بهترها منو نگاه هم نمی کنند ولی خوب قسمت ما شد بین این همه آدم که سطح های بالاتر آدمیت رو تجربه کنم، با تمام بدی هایم، یک جورهایی کشش از اون وره و با کمترین کوشش من نتایج بزرگ رقم می خوره در صورتیکه خیلی ها خیلی کارهای بیشتری انجام میدند اما مورد التفات کمتری قرار می گیرند!؟
و من یک چیز رو در مورد خدا خوب می دونم درسته که کریم و رحیمه اما اگر باهات قهر کنه و اون روش بالا بیاد بیچاره ت می کنه برای همین خیلی ازش می ترسم، نه اون ترس وحشتناک، ترس همراه با احترام، میگن خدا از همین خوشش میاد! والا من نمی دونم این چه اخلاقیه!؟
منم چند وقته که دختر خیلی بدی شدم و زیر بار تمام مسئولیت هام دارم فرار می کنم همچنین تمام قول و قرارهام!؟ آخه دیگه طاقت ندارم، دارم می سوزم همین جور!؟ کی منو می سوزنه نمی دونم!؟ سرخ و برشته شدم دیگه!؟ ته دیگ!؟ ماهی کباب!؟ مردم دیگه!؟ چه کار کنم!؟
بعدنوشت: می دونید تجربه به من ثابت کرده اکثر مردم بدجنس و بدذات هستند منم برای اینکه برای خودم امنیت ایجاد کنم دست به کارهای اجق وجق می زنم دیگه مغزم عیب داره دیگه گفتم که در پدرسوختگی اصلا استعداد ندارم، هیچکسم هیچی به من یاد نداده همه رو از تلویزیون یاد گرفتم!؟
شاید باورتون نشه اما من چند وقت پیش حالم بابت عشق آخری خیلی بد بود واقعا سوختم و دود شدم اما از میان آتش بلند شدم! شاید باورتون نشه این قدر حالم بد بود و هیچکس رو نداشتم که احساس کردم عیسی مسیح اومد از سمت راستم منو در آغوش گرفت اصلا بهش فکرم نمی کردم خوابم نبودم بیدار بیدار اما انگار یک روح اومد با همون لباس های قدیمی با قد بلند و صاف و کشیده وایساد کنارم و حال من رو خوب کرد!
مسیحیا یه چیزایی می گفتن ما باورمون نمیشد انگار راسته! نمی دونم ما از بچگی فیلم و انیمیشن های غربی می دیدیم و من تحت تاثیر اون ها بودم و این چند سال هم قبل از اینکه برم سراغ کتاب مقدس از گوشه و کنار سخنرانی های انگیزشی مسیحی ها رو گوش می کردم شاید واقعا مسیحی هستم البته مسلمونم هستم و صوفی هم هستم تحت تاثیر همه ی این ها بودم ولی تجربه ی جالبی بود!
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
مدرسه رو خیلی دوست نداشتم چون معلم های باحال و اهل دلی نداشتیم فقط تو راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که اهل دل بود با منم خیلی خوب بود!
دبیرستان که خیلی مزخرف بود فکر می کردم میرم دانشگاه جو فرق داره! جو فرق داشت اما نه اون طور که من دوست داشتم! یه عده که جوگیر بودن یه عده هم اصلا حال نداشتن!
سر کارم که بد از بدتر بود جو خیلی بدی داشت جلو روت می خندیدن پشت سرت می زدن!
آرزو به دلم مونده با یه آدم اهل دل معاشرت کنم اکثر اهل دلایی که دیدم از دور بوده و مرد بودن، چرا زن اهل دل نداریم؟! فقط منم؟! منم که ربات شدم نصف قلبم خاموشه!؟
حوصله هم ندارم با مردا معاشرت کنم باز دو کلمه حرف می زنم از من خوششون میاد و فکرای خاک بر سری می کنند!؟
پس باید با دل خودم تنها بمونم ولی دل در کنار دل شور و حال پیدا می کنه تنهایی تو خودت می سوزی و خاموش میشی!؟
بعدنوشت: اینو که نوشتم یه بررسی آدمای دور و برم رو کردم دیدم مامانم اهل دله ما گرد جهان می گردیم اما مامانم بد قلقله و خیلی هم افراطی مذهبیه البته بهتر شده شاید خودش خبر نداره اهل دله و می تونه جور دیگه ای نگاه کنه و زندگی کنه حالا شاید یه کم روش کار کردم!