امشب خوابم نبرد!؟
اجیر اجیرم!؟
تو خیلی هنرمند هستی!
از دستات عشق و هنر می باره!
من اما خشنم!؟
یعنی با بچه هایی که بزرگ شدم این جوری بودن!؟
دیگه توم موند!؟
البته منم دستام یه حالتی داره!؟
همین الانش به خاطر تو خیلی تغییر کردم!
توی خیلی چیزها دقت می کنم که قبلا اصلا برام مطرح نبود!؟
باعث شدی احساساتم رو بشناسم!
قلبم بزرگ شد!؟
حالا نه خیلی بزرگ ولی خوب بهتر شد!؟
همیشه ازت یاد گرفتم!
اینو واقعی میگم!
اما چند ساله تغییر کردی!
چه اتفاقی برات افتاده؟!
دیگه اون آدم سابق نیستی!؟
نمی دونم اگر خواستی باهام درد و دل کن!؟
من که همه چیزم رو گفتم!؟
شاید خودت ندونی و باور نداشته باشی چقدر ارزشمندی!؟
ولی هستی!؟
شاید ندونی روی زندگی چقدر آدم اثر گذاشتی!؟
ولی گذاشتی!؟
ما همین جوری دوستت داریم!؟
به خودت دست نزن!؟
می خواستم اینا رو شاعرانه و باسلیقه تر بگم اما گفتم صریح بگم بهتره!؟
خیلی امشب احساساتی نیستم!؟
بیشتر دلم تنگه!؟
واسه قدیما!؟
واسه پاک بودن ها!؟
واسه اون خاطرات!؟
واسه خلوت های تنهاییم!؟
یه زمانی مثل بقیه آدم ها بودم!؟
ولی افتادم توی دیگ حوادث!؟
یه چیزایی می خواست منو ببلعه!؟
با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم!؟
ولی دیگه ...!؟
رفتم پیانو زدم حالم خوب شد!؟
تمام انرژی منفیم رو خالی کردم!
فقط خدا کنه این جور که من پیانو میزنم پیانو خراب نشه!؟
آهنگ های عجیب و غریب زدم!؟
آهنگ که نیست ماهنگه!؟
مثل شعرام که معره!؟
ولی یه چیزی هست!؟
دیگه من آموزش خاصی ندیدم!؟
شب ها زیر نور لوستر کیف میده پیانو زدن!؟
تو روز دوست ندارم پیانو بزنم!؟
همه زیر نور شمع عاشقانه آهنگ می زنن!؟
من می خوام پر نور باشه!؟
من تمام زورم رو زدم عاشق بشم ولی نشد!؟
دیگه وسع قلبم همین قدر بود!؟
اوج اینکه کسی رو می تونستم دوست داشته باشم!؟
به هر صورت خودپرستیم!
و خودپرستی زوری برطرف نمیشه!
جاش که برسه خودمون رو ترجیح میدیم به دیگران!
یه برف دلبرانه ای داره اینجا میاد!؟
آبکی و الکی ولی قشنگه!؟
روز اول ماه رمضونم هست!؟
منم که مریضم معافم از روزه!؟
تازه زندگی من که طبیعی و نرمال مثل همه پیش نمیره!؟
مستمع آزادم!؟
میگن شب عید نوروز و شب قدر مقارن شده!؟
نمی دونم آن شب قدر که گویند اهل خلوت آن شب است یا خیر!؟
زندگی با شکم عالمی داره ها!؟
خودتو حسابی مچل می کنی!؟
امسال خیلی با حال بود!؟
ولنتیاین و نیمه شعبانم یه روز بود!؟
خخخخخخ
وبلاگم رو پاک کرده بودم اما امروز خیلی حالم بده!؟
کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم!؟
حرفمم نمیاد فقط حالم بده!؟
یه برفی هم از دیشب گرفته!؟
دیشب یه رعد و برقا می زد که شیشه ها می خواست بشکنه!؟
نمی دونم کجای کارم اشکال داره!؟
آیا واقعا چون مال حروم می خوریم همه ش دردسر به استقبالمون میاد؟!
اصلا دارم دیوانه میشم وقتی می بینم هر کس اومده سمتم از همون بچگیم واسه نفع خودش بوده!؟ یه خوابی برام دیده بوده!؟
تازه خیلی ها رو خودم تجربه داشتم می دونستم این تیپ آدما بدن ولی هر دفعه بدتر از قبلی اومده سراغم!؟
به خدا خسته شدم!؟ چی می خواین از جوون من!؟
دیگه نمی خوام به حرف هیچ دینی گوش بدم!؟ چه کمکی بهم کرد!؟
دیشب می خواستم خودمو حلق آویز کنم!؟
البته هیچ اقدامی نکردم!؟
یه زمانی می گفتم دشمنام از خداشونه مرگ منو ببینن پس زنده می مونم!؟
حالا هم اصلا نمی دونم چرا می خوام زنده بمونم!؟
من فقط می دونم این احساسات گذرا هستند!؟
امروز از هوشواره پرسیدم چگونه با احساساتم ارتباط بگیرم!؟
گفت باید تحلیلشون کنی و البته نوشتن کمک می کنه!؟
واقعیتش منم ناز نازو ام!؟
یعنی با چیزای کوچیک شلوغش می کنم!؟
وقتی هم که اتفاق بزرگ میفته کپ می کنم هیچی نمیگم!؟
بهتره دردهای بزرگ برام اتفاق بیفته!؟
الان هیچی نشده فقط به گذشته فکر کردم و سوختم و این حالمه!؟
من ادعام بود اگه از آسمون سنگ بباره تسلیم نمیشم ولی حالا چه راحت کلافه شدم!؟
فهمیدم به جای جنگیدن با آدم ها باید با اون صفت اون آدم تو خودم بجنگم!؟
اگر یه کاری بده خوشم نمیاد نباید خودم اونو تکرار کنم!؟
اصلا با آدم ها می جنگی چون اون صفت اون تو خودته و خودت نمی خوای ببینی!؟
البته چیز های دیگه هم تو خودت هستش که نمی خوای ببینی!؟
وقتی بچه بودی فقط فحش خوردی و سرزنش شدی و تحقیر شدی معلومه از خودت بدت میاد!؟
و من می دونم خیلی ها این طورن!؟
باید خودتو نوازش کنی!؟
روحت آسیب دیده اونم از نزدیک ترین افراد!؟
اون هایی که ادعاشون میشد دلسوزتن!؟
آدم چی می تونه بگه!؟
به این حجم از نادانی و حماقت!؟
خوش بینانه ش اینه که نادان و احمقن!؟
بدبینانه ش چیزای دیگه ست که باورکردنی نیست!؟
فقط خوبه من بچه دار نشدم اگر قرار بود بعد بخوام خودم باهاش مسابقه بدم و بهش حسودی کنم!؟
دیوانگی از این بیشتر!؟
دیشب عذاب وجدان گرفتم و نتونستم بخوابم هی می خوابیدم و هی بیدار میشدم!؟ به خاطر حرفایی که به والدین و نسل های قبلیمون زدم!؟
همون جور که تو خواب و بیداری بودم با خودم فکر می کردم ما هم بچه های خوب و با معرفتی نبودیم می دیدیم والدینمون چه باری می کشن اما کمکشون نمی کردیم البته تقصیر خودشونم بود این قدر سرکوبمون کردن که من حرفم رو یه عمر توی دلم نگاه داشتم و بهشون نزدم چون اگر میزدم سرم بلا میاوردن آخرش اینجا زدم و یه وجدانی برای ما درست کردن که دیوونه است و هر حرفی بزنیم خفتمون می کنه!؟
خلاصه که گلاب به روتون دستشویی هم داشتم ولی دستشویی هم نرفتم تمام شب دلم درد می کرد این قدر که لجم گرفته که به من ظلم شده حرفم می زنم خودم باید عذاب وجدان بکشم، این چه وضعشه!؟