گاهی احساس بی معنایی در زندگیم دارم!
گاهی اما پر از شور و شوقم!
پر از هیجان جوری که تسلط به خودم را از دست می دهم!
من می خواستم دنیا را جای بهتری کنم اما نشد!
نمی دانم چگونه یک حرفی که می زنم می بینم بین بقیه ی مردم هم زده می شود حتی حرف هایی که به طور خصوصی گفته ام!؟
اما خیلی حرف های دیگرم حتی مطالبی که در وبلاگ نوشتم اثری بر جامعه نداشته است!؟
من می خواستم جامعه را آبادان کنم دل خودم تار شد!؟
بی معنایی به زندگی ام بازگشت!؟
من چند سال پیش هم دچار این بی معنایی و سردرگمی شده بودم اما توانستم راهی پیدا کنم!
اما الان هیچ چراغ روشنی نیست!
هیچ کور سوی امیدی نیست!
وقتی این طور بی معنا می شود زندگیم دچار نفرت می شوم از همه چیز و همه کس!
اما چاره چیست؟!
زندگی باید کرد!
بله، زندگی باید کرد.
چقدر انسان بودن سخته.
تنفر؟ چرا تنفر؟
نمی دونم!
زندگی بی معنا نفرت انگیز نیست!؟