باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

آخرش نفهمیدم!؟

آخرش نفهمیدم فحش و ناسزا بده یا خوبه!؟

الان که پست قبلی رو نوشتم قلبم روشن شد فکر کنم چون که حرف حق رو زدم حتی با اینکه ناسزا گفتم و الان یه عده ناراحت میشند و یه عده دشمن!؟

اصلا فکر کنم قلبم این طوری شده چون حقیقت رو نگفتم ملاحظه کردم احتیاط کردم ترسیدم که بگم!؟

زین پس سعی می کنم حرف راست رو بگم و محکمم بگم!؟ به هر کی هم می خواد بر بخوره!؟

باقالی های دروغگو

تازگی مد شده آقایان هی میگن جهاد زن نگهداری از شوهرشه!؟

اولا که شوهر داریم تا شوهر شما باقالی های فاسد رو چه به این حرفا!؟

دوما حضرت زینب شوهرشو گذاشت مدینه با برادرش رفت کربلا این قدر دروغ نبافید!؟

خسته نمیشید این قدر دروغ به اسم اسلام میگید!؟

هیچ کارتون اسلامی نیست بعد هر جا به نفعتون محدث اسلام میشید!؟

بابا جمع کنید این دکونتونو!؟

ثروتمند یا فقیر

من در خانواده ی ثروتمندی به دنیا آمدم اما هیچ کس فقر پنهان خانواده ی ما را ندید!؟ کسی حسرت های ما را نفهمید هیچ کس برای فقر ما دلش نمی سوزه!؟ ما هم آدم گدایی نبودیم!؟ کفشامون رو پوشیدیم و محکم وایسادیم!؟

شما ما رو مسخره کنید!؟ شما هی بنالید از درداتون بگید تا براتون انقلاب کنند اما ما راه خودمون رو میریم!؟ 

شعره یادم نیست اما یه تیکه ش این بود: ای دل بساز و مرد باش

آره شما از حرصتون دلقک بازی دربیارید مهم نیست همیشه این کار رو می کنید ما هم خدایی داریم آهمون بگیردتون مردید!

میاین به آدم نزدیک میشید که چی؟! آخرش بگید دیگه نمی تونی مثل سابقت باشی؟! این قدر حسودید و یواشکی زهر میریزید و عقده هاتون رو خالی می کنید!؟ به کوری چشمتون مثل قبلم شدم از قبلمم بهتر شدم!؟ شما برید غاز بچرونید!؟ دلقک بازی کنید!؟


حکایت بایزید بسطامی

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

گمان کی برد مردم هوشمند

که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی

که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده‌ای بر مقامی بلند

بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده درآمد ز پای

که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

تعنت مکن بر من عیب‌ناک

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست

یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

وراین را براند، که باز آردش؟

نه مستظهرست آن به اعمال خویش

نه این را در توبه بسته‌ست پیش


بوستان سعدی


چند داستان

مرد گدا


مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. نتیجه : اگر کاری که میکنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.!

شهر عشق
نقشه رو ورق زد، خیلی گشت ولی .... اصلا نتونست پیداش کنه!همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد. ولی روی نقشه نبود ! باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو پیدا کنه.

فراموش شده !
همش توی خواب کابوس می دید، دیگه کلافه شده بود. از خواب بیدار شد. می خواست بره تا یه قرص آرام بخش بخوره تا راحت بخوابه. ولی هرچی سعی کرد نتونست از جاش تکون بخوره. پتو رو زد کنار ! تازه یادش اومد که پاهاش رو توی جنگ از دست داده. باید از ته دل کمک می خواست تا یه نفر بیدار بشه و ......

یاد مردان رشید سرزمین ایران جاودانه باد.

فرار
پول که نداشت، هرچی هم نامه نوشته بود به سازمان و دانشگاه، پولی برای تحقیقاتش ندادن. تو خوابگاه روی تختش دراز کشیده بود که از بلندگو صداش کردن !!رفت دم در ..... یه مرد شیک با یک دسته گل به استقبالش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه گل و یک پاکت رو به دستش داد و رفت !! طاقت نداشت که برسه توی اطاقش، همون جا پاکت رو باز کرد !! یه چک بود به مبلغ ۶ میلیون ... یه نامه هم بود ؟!شروع کرد به خوندن نامه: بدین وسیله از شما دعوت می شود تا با سفر به کشور ما ....درجا خشکش زد ، دسته گل از دستش افتاد ، فکر می کرد خواب می بینه !دسته گل رو برداشت و رفت ...

بی خیالی
ماشین حسابش رو روشن کرد. کرایه خونه + قبض آب و برق و تلفن + قسط ماشین + ..... همین طور که جمع می کرد سرش بیشتر سوت می کشید! یه نگاه به فیش حقوقش، یه نگاه به رقمی که ماشین حساب نشون می داد، باید چی کار می کرد ؟

مرد سالار

پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد.

-- 
زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید
.

-- 
زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده
.

-- 
زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره
.

-- 
زن مثل
 ……………
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه
 …
پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت: خدا به دادم برسه، بیچاره شدم، این عزیزترین لباس مادرته!!

گرسنگی

-- 
طفلک بیچاره! معلوم نیست از گرسنگی مرده یا از سرما!

-- 
حتماً یکی از این بچه های خیابونه که از دست مامورهای جمع آوری دررفته
.
دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود.

زندگی
خدا شکر سالم است، چشم ها و دست ها و پاهای کوچکش همه در اندازه های کوچکتر و لبخند شیرینش، دورانی سختی را به پایان رساندی و موجود زنده ای را درخود پروراندی و به خواست خداوند به او زندگی بخشیدی و اکنون معنابخش یکی از زیباترین کلمات عالم هستی، مادر

ماندن
گفت: سلام!گفتم: سلام!معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!گفتم: می مانم.روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم!



حکایت!
دانشمندی یکی را گفت چرا تحصیل علم نمی کنی؟
آن شخص گفت: آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام. دانشمند از او پرسید: که خلاصه علم چیست؟

گفت: پنج چیز است
:

اول: آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم
.

دوم: آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم
.

سوم: آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشدم، به جستجوی عیب مردم نپردازم
.

چهارم: آنکه تا خزانه رزق خداوند به آخر نرسد، به در هیچ مخلوق احتیاج نبرم
.

پنجم: آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کید شیطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم.

ثبت یک روز با شکوه
صبح هنگامیکه از خواب بر خواستم به آسمان نگاه کردم و گفتم:خدایا مرا ببخش برای همه وظایفی که بر دوشم بوده ولی تا به امروز آن ها را انجام نداده ام. هنوز چند دقیقه ای از گفتن این جمله نگذشته بود که کودک سه ساله ام با سر و صدا وارد شد و گفت:"مادر با من بازی می کنی؟ او با چنان شور و حرارت و خواهشی از من این تقاضا را کرد که مجبور شدم به او پاسخ مثبت دهم. بعد از چند ساعت بی وقفه بازی کردن توانستیم بین انواع کامیون و تفنگ و عروسک و کلاه های کهنه و خنده های بلند، هزاران افکار خاص و صد ها امید و رویا رابا هم تقسیم کنیم.شب وقتی زمان دعا رسید او را دیدم که در اتاقش دست هایش را رو به آسمان کرده و آهسته زمزمه می کند:
"
خدایا به خاطر بازی امروز با مادرم از تو سپاسگذارم."و من فهمیدم امروز تنها روزی بود که وقتم را بیهوده تلف نکردم و وظیفه ام را به خوبی انجام دادم و برای کودکم روز بسیار باشکوهی را در خاطرش به ثبت رساندم.


داستان ابله و فرزانه
در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت
:
- مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن
.
اگر کسی ادعا می کند که " این آدم مقدس است " فوری بگو " نه ! خوب می دانم که گناهکار است " اگر کسی بگوید " این کتابی معتبر است " فوری بگو " من خوانده و مطالعه کرده ام " نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای راحت بگو " مزخرف است
!"
اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است " راحت بگو " این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آن را بکشد". انتقاد کن انکار کن دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا
.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : " ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد. نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند. جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه بزرگی
! "
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت
:
- دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی
!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:" چون نابغه ما مدعی است این مرد آدمی ابله است پس حتماً او باید ابله باشد."

زخمهای عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.

دو دانشمند


زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند. زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آن ها اعتقاد داشت. یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند. و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند. آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند. درهمان ساعت آن دانشمند دیگر، آن که به خدایان اعتقاد داشت، کتاب های مقدسِ خود را سوزاند. زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

نان نیکویی


کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند.این داستان زنی است که برایتان نقل می شود:
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت

و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت

و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت
:
((
کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد
))این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملاً به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود. بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟

بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت
.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت :
(( 
این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری
.))وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد.به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
((
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند))

کرم ابریشم

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد که به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جپه او محافظت کند.اما چنین نشد ! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را زیر زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال هایش پرواز کند.آن شخص مهربان نفهمید که ...محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا با آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، فلج می شدیم به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد، تا قوی شوم.
پاره آجر لازمه؟

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت زیاد از خیابان خلوتی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، پسرکی پاره آجری را به سمت آن مرد پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل آن مرد برخورد کرد. مرد به سرعت توقف کرد و از اتومبیلش پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه سنگینی دیده است.به طرف پسرک رفت و او را مورد عتاب قرار داد.پسرک گریان و نالان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش روی زمین افتاده بود جلب کند.پسرک با گریه گفت: آقا انجا خیابان خلوتی است.برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من چون توانایی بلند کردن او را ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم مجبور از پاره آجر استفاده کنم و مرد بسیار متأثر شد...و هرگز در زندگی آنقدر با سرعت حرکت نکنید که دیگران برای جلب توجه شما، پاره آجر به سویتان پرت کنند.خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.اما بعضی از اوقات به او گوش نمی دهیم و با سرعت و همه تلاشمان به دنبال اهداف خود هستیم.گهگاه برای جلب توجه ما خدا مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند.

بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، ‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌ طلبی و ...هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:من کاری با کسی ندارم،‌ فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.ساعت‌ها کناربساطش نشستم تا این که
چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود
.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.آن وقت نشستم و های های گریه کردم.اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم.بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،
صدای قلبم را.و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است
به دو قورباغه دیگر گفتند : دیگر چاره ایی نیست. شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند
.اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد.بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.


پدر و پسر
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است. ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.


هر شب یک دعا کن
زن کشاورزی بیمار شد، کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت و از او خواست برای همسرش دعا کند. راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت :
صبر کنید! از شما خواستم برای همسرم دعا کنید و شما دارید برای همه بیماران دعا می کنید
! "
راهب گفت : "من دارم برای همسرت دعا می کنم
."
کشاورز گفت
:
اما برای همه دعا کردید، با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب بشود و من اصلا از او خوشم نمی آید
. "
راهب گفت
 :
تو چیزی از درمان نمی دانی، وقتی برای همه دعا می کنم دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم، وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود
.
دعا های جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارد و به جایی نمی رسد
!


مشکل


مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
«
ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو
.اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهدآن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم:خوراک مرغ !!!نتیجه اخلاقى:مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.