اگر عاشق هستید و به عشقتان نرسیدید و می خواهید عارف شوید به چند نکته توجه کنید:
۱. اول از همه خودتان راهنمای خودتان هستید.
۲. اگر حرفه ای یا کاری دارید زندگیتان به آن وابسته است باید کنارش بگذارید مثل مولانا که فقیه بود اما درس و بحث را به کناری گذاشت.
۳. باید به گروهی هایی که قبلا در موردشان قضاوت خوبی نداشتید بپیوندید مثلا اگر مذهبی بودید باید بروید سراغ غیر مذهبی ها و با آن ها معاشرت کنید.
۴. دیگر تقید به دینداری نداشته باشید خودش جزو چیزهاییست که وابسته اش هستید.
۵. تصویر خودتان در ذهن دیگران دیگر نباید اهمیت داشته باشد حتی باید از عمد کاری کنید تا تصویرتان در ذهن دیگران خراب شود و وابسته اش نباشید و نترسید بگذارید دورتان خلوت شود.
۶. به دنبال رضایت جان جانان باشید و به این امید داشته باشید که روزی به معشوق خود برسید صبر داشته باشید.
۷. کارهای نیک کنید، با مردم مدارا کنید، آزارهای مردم را تلافی نکنید خلاصه اینکه کیسه بوکس باشید وآخ نگویید.
۸. سعی کنید زیرکی هاو زرنگی های گذشته را کنار بگذارید فکر کنید تمام مردم معشوقتان یا خدا هستند آن طور که با معشوقتان رفتار می کردید با آن ها رفتار کنید.
البته همه ی این ها مرتبه و درجه دارد و به موقعیت نیز بستگی دارد.
امروز داشتم آگهی های استخدام کامپیوتر رو نگاه می کردم حالم از همه شون بهم می خوره!؟
دیگه پولی ندارم هر کارم بخوام بکنم پول می خواد نمی خوام از خانواده بگیرم!؟
دلم می خواست مستقل بودم تنها زندگی می کردم اما جربزه این رو هم ندارم!؟
گاهی دلم می خواد بزنم به کوه و بیابون اما اینم می دونم نمی تونم!؟
ما آدمای متمدن خیلی ضعیفیم، خیلی وابسته ایم، تنبلیم و خیلی چیزای دیگه!؟
چه ها با جانِ خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت: درمانی ندارد دردِ مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمانِ خود کردم
مگو وقتی دلِ صد پارهای بودت کجا بردی؟
کجا بردم؟ ز راهِ دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آبِ دیدهاش از سرگذشتِ من
به هر کس شرحِ آبِ دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرفِ گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهارِ سوز سینهٔ سوزان خود کردم
وحشی بافقی
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
امروز باز خشمگین هستم!
چند سال پیش یه مشاور می رفتم راهکارش این بود که مثل بقیه هم نسلام برم دور دور، اون به من گفت چت کنم اما از چت کردن چیزی رو بدست نیاوردم که هیچ بیشتر بدبین شدم!
دور دور هم دیروز رفتم خوب بودا ولی که چی؟! باز امروز همون حالم تازه بیشتر اول گفتم ماشین رو بردارم برم طرقبه برم تو بیابون یه کم داد بزنم اما گفتم فایده نداره!؟
اینا راهش نیست من همون موقع که بچه های هم نسلم این کارا رو می کردند می دونستم الان سرنوشتشون چی شد!؟ اونا هم حال بهتری از من ندارند بلکه بدترند تو اینستاگرام دارمشون!؟ نمی تونم شرح بدم البته به نظر خودشون شاید زندگی خوبی دارند اون ها هم می گن سرانجام من چی شده ولی این سرانجام من نیست من خودم رو از این ورطه درمیارم منتها الان موقعش نیست!؟
احتیاج به یه دز غزل حافظ دارم!