میگم که آب و هوای شهر شما هم مثل مشهده؟!
از صبح گرم و آفتابی بود
الان ابری شده و رعد و برق زد
ولی باز متوقف شد حیفش میاد بباره!؟
ما رو قابل نمی دونه!؟
فکر کنم پریروز بود هوا خیلی گرفته و دم کرده بود!
نمی باره!
همه ی شهرا بارون اومده
تگرگ اومده
مشهد شهر صلح و صفاست
آسمان ببار
عه بارید
هورا
جاتون خالی
رفتم خبرنامه هام رو چک کردم دیگه فقط چند تا وبلاگ شعر و عرفان رو دنبال می کنم و عضویتم رو در وبلاگ های بقیه دوستان لغو کردم!
واقعا چند تا شعر در وبلاگ ها بود خوندم حالم خوب شد!
واقعا چرا شعر معجزه می کنه و حال رو خوب می کنه؟!
البته روی یکی از وبلاگ ها شعر غمگین بود اتفاقا شرح حال آدم های این روزگار!
وقتی فکرشو می کنی می بینی تو هم خوب تر از اون ها نبودی!
تو هم با حرفات و زبونت دیگران رو خیلی آزار دادی!
چمونه این کار رو می کنیم؟!
آدم فکر می کنه درد درونش تسکین پیدا می کنه اگه فلان حرف رو بزنه واقعیت اینه!
اما نه خودت آروم میگیری نه اون طرف با این حرفا ادب میشه!؟
به جای فکر کردن به این که حالا که با من این جوری کردند پدر اینو درمیارم پدر اونو درمیارم!
باید بپذیری خیلی سخته اما بپذیری رها میشی!
بپذیری که فقط رو رفتار خودت کنترل داری نه دیگران!
بپذیری که اینجا جایی هست که مردم اختیار دارند بهم بدی کنند همون طور که بهم خوبی می کنند!
چطور وقتی بهت خوبی می کنن خوشحال میشی نمی گی این چرا به من خوبی کرد؟!
خوب دلش خواسته خوبی کنه!
یه موقع هم دلش می خواد بدی کنه!
همیشه که نمیشه من توقع داشته باشم بقیه بهم خوبی کنند!
منفعتشون نیست آقا جون منفعتشون نیست خانم جون!
در مورد داستان های مرگبار این روزها هم باید آدم بپذیره!
مرگ هم بخشی از زندگیه!
چرا از تولد خوشحال میشیم اما از مرگ ناراحت؟!
چرا بچه موقع تولد گریه می کنه اما مرده آروم و ساکته؟!
اتفاقا اشتباه فهمیدیم انگار!؟
این دنیاست که نحسه اومدن بهش گریه داره و رفتن ازش خوشحال کننده!
مشکل اینه که ما با حافظه ی پاک شده میایم به دنیا!؟
بی خبریم!؟
این خبرهای دنیا که خبر نیست!؟
آخوند شدم!
ولی اینجا زندانه، اینو می دونم!
من برگشتم با اخلاق سگی هم برگشتم!
واقعا به اینجا نیاز دارم!
این چند روز اخیر روزای بدی بود!
خبرای بدی اومد!
می دونید اگر می دونستم این جوری میشه حتما یه کاری می کردم معترضا نرن توی خیابون!
البته کسی به حرف من گوش نمیده اما پیش خودم می گفتم تلاشمو کردم!
البته اینو باید بگم دچار احساسات متناقض شدم!
از طرفی دلم واسه اونایی که چند وقت اخیر یا اعدام شدند یا بر اثر اتفاقات کشته شدن یا باید گفت شهید شدن می سوزه!
از طرفی از هر چی وطنه متنفر و بیزار شدم!
یه حرف ریاکارانه بزنم؟!
هی گریه ام میگیره به خصوص وقتی میشینم پای تلویزیون!
هر کانالی می زنی بوی مرگ میده!
درسته مرگ ترس نداره!
درسته مرگ تموم شدن آدمیزاد نیست!
اما مرگ نحسه!
خواهرم میگه با بقیه معاشرت کن اونا هم دارن تو همین شرایط زندگی می کنند!
نمی دونه بقیه خیلی راحت میگن به من چه!؟
میگن دلم نمی سوزه برای کسی!؟
آره نحسی این مملکت رو گرفته!
بمیری بهتره تا اینکه مرده ی متحرک باشی!