باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

گریه کردن

به نظرتون گریه کردن خوبه یا بده؟

میگن گریه لازم هست و واکنش طبیعی بدن به حزن و ناراحتی هست اما پس چرا بعضی آدم ها اون رو نشانه ی نقطه ضعف یا لوس و ننر بودن می دونند؟!

من الان که تا قسمتی تخلیه شدم فهمیدم که اون نیرویی هایی که بیرون نمی ریزیشون و تخلیه شون نمی کنی اتفاقا بهت قدرت و انگیزه برای زندگی در دنیا و رقابت می دهند اگر درونت خالی باشه مثل یک آدم خنثی میشی نه چندان چیزی شادت می کنه نه چندان چیزی ناراحتت!

خوب این یه طوری نیست؟ دیگه انگار آدمیزاد نیستی ایگو نداری حس نداری و این ها هستند که آدم رو به حرکت در می آورند!؟

شاید بگید این چیزها که بهت انگیزه داده بودند منفی بودند اما نمی دونم چه جوری که چیزای خوب و مثبت بهم انگیزه نمی دهند حتما باید تو سختی و ناراحتی قرار بگیرم شاید بی خیال و تنبلم نمی دونم اما می دونم بیشتر آدم ها هم مثل من هستند حالا به خاطر فرهنگه یا تربیت یا ژنتیکمون، نمی دونم!

نظر شما چیه؟ شما هم بعد از اینکه گریه می کنید سردرد میشید و حتما باید بخوابید البته من خشمگینم میشم همینم وای به حال وقتی که خشم و گریه و ناراحتی با هم رخ بده کلا با احساسات مشکل دارم!؟

دارم راه رو درست میرم!

امروز به یکی از اون دوستام که گفته بودم گفتم که تازگی هی با خودم فحش میدم گفت این یکی از مراحل تخلیه ی ذهنت هست بعدش میرسی به جایی که فحش دادن رو میزاری کنار گریه می کنی!

بهش گفتم اتفاقا دیروز یه کم گریه کردم اما امروز باز رو خط فحشم البته کمتر شده خلاصه که بیخودی فکر می کردم بد شدم دارم هی فحش میدم راهم درسته!

در ضمن گفت بعد از یه دوره گریه دیگه ذهنت به سکوت و سکون میرسه البته اولین قدمش همین وبلاگ نویسی و پر کردن دفتر از افکار بود که من چند ساله دارم می نویسم و حداقل چند ماه دیگه این پروسه طول میکشه!

ما را ترسو بار آورده اند

نمی دانم از چه زمانی بین آدم ها باب شده بچه ها را ترسو تربیت می کنند شاید از وقتی که سیستم آموزش و پرورش نوین پایه گذاری شده!

مادربزرگم همیشه می گفت جوون آدم ترسو سالم می مونه! مامانم هم مقلدانه همین رو تکرار می کنه! این قدر از این حرفشون بدم می آمد که نگو!

از نظر اون ها من کله ام باد داره و بی کله و دیوونه هستم تازه من اصلا خودم رو آدم شجاعی نمی دونم ولی همیشه تا می اومدم کاری کنم می گفتند ها چیه شجاع شدی!؟ این قدر از این حرفشان بدم می آمد!؟

اوشو هم می گوید ما را ترسو بار می آورند او که مال قرن قبل است آن هم در هندوستان اما خوب کنترل کردن آدم های ترسو راحت تر است!

از سرانجام مادربزرگم به این نتیجه می رسیم ترسو بودن اصلا خوب نیست چون انواع و اقسام مریضی ها را می گیری و ده سال آخر عمرت را باید وابسته به دیگران زندگی کنی البته اگر بشود نام آن را زندگی گذاشت!

در کل افراط تفریط بد است چه بی کله باشی چه ترسو باشی بد است باید بفهمی چه کار می کنی و کجا پا می گذاری و حساب کار دستت باشد این را تازگی از عطار یاد گرفتم!

دوست مسیحی من

یک دوست مسیحی پیدا کردم یک خانم هم سن و سال خودم هستند و یه بچه ی کوچک هم دارند به من می گه خواهر!

توی صحبت هایی که با هم کردیم فهمیدم چقدر عقاید و باورهای اسلامی دارم من همیشه فکر می کردم عقیده ندارم اونم اسلامی ولی یه چیزای کوچیک کوچیک داره درمیاد از تو مغزم!

چند تا دوست خانم دیگه هم دارم که با اون ها هم سوال و جواب می کنم اون ها، دو تاشون مسلمان هستند و دنبال عرفان اسلامی هستند و یکیشون معنویت مدرن رو دنبال می کنه که گرفته شده از فرهنگ بودایی و هندویی هست!

کلا منتظرم یه سوالی به ذهنم برسه به این چند نفر بگم تا بهانه ای بشه باهاشون حرف بزنم گاهی چیزهایی می گویند که واقعا اساسی فکر آدم رو عوض می کنه!

دنیای واقعی

یادش بخیر بچه بودم فیلمای پلیسی و کارآگاهی رو دوست داشتم فکر می کردم حل کردن معما خیلی جذابه تا اینکه چند سال پیش فهمیدم کار پلیس ها و کارآگاه ها اصلا شبیه فیلم ها و رمان های پلیسی نیست!؟ روز خیلی بدی بود چون یه هیجانی که یک عمر داشتم انگار خالی شد!؟

فیلم های آدم های موفق رو حتما دیدید که چطور ایده می دند و به آرزوهاشون می رسند موفق و مشهور و پولدار میشند اما وقتی میری سر کار از این خبرا نیست شاید باید مدت ها کار کنی تا یه روزی برسه که اون روز خوش باشه اونم تازه اگه اتفاقی نیفته و از دماغت درنیاد!

آدم ها تو فیلم ها و سریال ها یه طور دیگه اند وقتی میری تو اجتماع می بینی چقدر فرق دارند چه داستان هایی و قانون های نانوشته ای هست که یا باید بهشون تن بدی یا طرد میشی!

و خوب هر کاری می کنی بعد از چند سال دیگه اون شوق و ذوق رو بهش نداری بهش عادت می کنی و برات عادی میشه و دچار روزمرگی میشی من این عیب بزرگ رو دارم و معمولا از اون کار زده میشم و ولش می کنم میرم سراغ یه چیز دیگه اما بیشتر آدم ها نمی تونند ول کنند و از صفر شروع کنند برای همین کجدار و مریض ادامه می دند!

اینا چند تا واقعیت دنیا بود وقتی نوجوونی خیلی هیجان داری بزرگ بشی و بری تو دنیای آدم بزرگ ها اما وقتی واردش میشی و یه مدت می گذره می بینی اون قدرها هم جذاب نیست هر کاری سختی ها و دردسرهای خودش رو داره و من که حاضر نیستم استرس و اضطراب این سختی ها رو بکشم آخه به نظرم آخرش چیزی به آدم نمیدند که بخواد بیارزه!؟

شاید بعضی از مردم دوست داشته باشند شناخته شده باشند معروف باشند احترام داشته باشند ثروت مادی و معنوی داشته باشند اما من این طور نیستم ترجیح می دم نامرئی باشم شاید به خاطر همون اضطراب و استرس باشه!