امروز کمی دیگر شعر خواندم، از صائب، از سعدی، از مولانا.
دو بیت از صائب برایم جالب بود به دلم نشست:
محنت مردم آزاده فزونتر باشد
بار دل لازمه سرو و صنوبر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
من که آزاده نیستم، تو عمل نتونستم پای حرفام وایسم، مصلحت نبود سرم رو بدم، انتخاب شدم برای کاری دیگر!
اما این حرفش راست هست عالم پست و بلند هست و انگشتان دست برابر نیستند، هر چیزی در جای خودش هست و هر چیزی و کسی وظیفه ی خودش رو دارد.
اصلا کی گفته من این قدر خوشفکر هستم که نظم جهان هستی را پایه ریزی کنم!؟ این ها همه از نفس من ناشی می شود که به خودش اجازه می دهد برای دنیا طرح بریزد و البته شکست هم می خورد و بهتر هم هست بخورد و موفق نشود چون اگر موفق شود دچار غرور و تکبر می شود و خودش با دست خودش همان چیزی که ساخته است را نابود می کند!؟
خلاصه که هر چقدر اشعار بزرگان که حکمت هست را می خوانی کم است و در هر برهه از زندگی یک جای کلامشان به کارت می آید!
بله درسته، ماشاالله چه قشنگ شعرهارو به صحبت هات مرتبط می کنی
مرسی



در واقع از شعرها این صحبت ها در می آید