چند روز پیش چند توصیه از آقای تسلا خوندم یکیش این بود آدم یا باید به همسرش برسه یا به کتاباش!؟ یک توصیه ی دیگه هم داشت که از رابطه ی جنسی در سن بالا پرهیز کنید؟!
به نظرم واقعا راست میگه!؟ اون موقع ها که دانشگاه می رفتم بچه ها می گفتن تو آخرش با لپ تاپت ازدواج می کنی!؟ البته الان که در عقد گوشی هستم!؟ خیلی لوس بودم می دونم!؟
ولی واقعا من که اون موقع که موقعش بود دنبال این چیزا نرفتم الان چرا برم؟! اونم با این تفاسیر!؟ اگه یه موقعی هم رفتم یکیش به خاطر این بود که روانشناسا و دکترها می گفتن اگر ازدواج کنی خوب میشی که اونم الکی می گفتن فکر کنم!؟ از طرف دیگه احساس تنهایی می کردم اما بعد دیدم متاهل ها هم احساس تنهایی می کنند!؟
بعدم یه دوست هم جنس داشتم بهم نشون داد رابطه های امروزه بیشتر 3 یا 4 سال دوام نمیارند چه دوستی با جنس خودت چه جنس مخالف!؟ واقعا چه کاریه خوب!؟ تازه اون خیلی ازدواجی بود منم هوایی کرد ولی الان باز دارم میرم تو مسیر خودم!؟
این که این چند وقت زیاد در مورد این موضوع می نویسم برای این هست که بهش فکر می کنم تقریبا هم تکلیف خودم رو روشن کردم می خوام مجرد بمونم مردد نیستم فقط باز بعضی پیشنهادها بهم میشه منم بلافاصله رد می کنم هنوز محکم نشدم!
امروز داستان بهرام گور را می خواندم او به خواستگاری دختران تمام پادشاهان زمان خودش رفته است و آن پادشاهان هم دخترانشان را به همسری او در آورده اند.
حتی دختر پادشاه هم باشی مجبورت می کنند تن به ازدواج با کسی بدهی که دوستش نداری، کسی که چند همسر دارد، کسی که زنان را کالا می بیند.
متاسفانه گویا این یک اپیدمی بین مردان است که زنان را کالا می بینند پادشاه و وزیر و رعیت و مهندس و دکتر هم ندارد.
زنان به دنبال یار می گردند و مردان فقط به فکر ارضا شهوات خود به وسیله ی زنان هستند! چه درد بزرگی!
نسل من فکر کردند اگر ازدواج سنتی نکنند و خودشان همسر برای خود بیابند خوشبخت می شوند اما نشدند!
گویا از هر هزار مرد یک مرد است که می تواند یار باشد بقیه ادایش را شاید دربیاورند اما همه چیز در مدار خودشان می چرخد!
امروزه که نگاه ابزاری و تجارت به وسیله ی زنان صورت می گیرد حتی زنانی حاضر می شوند به عنوان جاسوس در زندگی فردی وارد شوند. چقدر زشت!
من تازه فهمیده ام اهل خانواده تشکیل دادن نیستم!
قبلا فکر می کردم جای یک مرد در زندگی ام خالیست اما حال می بینم زنی نیستم که حوصله ی شوهرداری داشته باشم!
من فقط می خواستم یک مرد مثل دوست و برادر در زندگی ام باشد یا پدرانه که آن هم خیلی امتحان کردم نشد!
هر کس بهش نزدیک شدم طمع کرد در ما! ای کاش حداقل دوستم می داشتند! فقط دنبال لذت خودشان بودند!
قبلا دلم می خواست بچه داشته باشم اما الان در خودم نمی بینم بخواهم بچه بزرگ کنم و درست تربیتش کنم جوری که به روانش آسیب نزنم!
حتی الان دیگر اصلا علاقه به نزدیک شدن به یک مرد هم ندارم حتی به عنوان معلم
از زن ها که همیشه ناامید بودم در عالم دیگری هستند و من در عالم دیگر حرف هم را نمی فهمیم!
الان جوری شده ام که می گویم آدم ها همان دور باشند و بهم نزدیک نشوند بهتر است.
نمی دانم می توانم تنهایی را تاب بیاورم یا نه ولی مجبورم
آهنگ گوش کردن یک راه پر کردن تنهاییست
نوشتن و خواندن هم همین طور
پرسه زدن در خیابان
تماشای طبیعت
البته همه ی این ها دل و دماغ می خواهد که در حال حاضر، ندارم!
روزگار خوشی نداریم
اخبار ناراحت کننده از هر طرف احاطه یمان کرده است.
باید صبور بود
این نیز بگذرد!
نمی دونم چرا از بچگی از طلاق خوشم می اومد!؟
این قدر دلم می خواست ازدواج کنم بعدش طلاق بگیرم!
این قدر دوست داشتم مامان و بابام از هم طلاق بگیرن و من بگم بچه طلاقم!
نمی دونم چه جوری هست که ازش خوشم میاد!
یا دلم می خواست اون موقع که نوجوان بودم شکست عشقی بخورم برم تو فاز افسردگی که البته شد نه یه بار و دو بار، چهار بار!
آره دیگه!
ما هم این جوریم!