باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

یه کشف جدید!

بهتر شدم!

رفتم دوش گرفتم!

ناهار خوردم!

یه کپسول بهم داده اشتها رو کم می کنه!

خیلی خوبه!

داروهای روانپزشکی اشتها رو زیاد می کنه!

بینایی سنجی رو کنسل کردم!

***********

یه کشف جدید کردم!

از اون روزا که رقصیدم خشکی ستون فقراتم بهتر شد!

این همه دکتر رفتم، یوگا و ورزش رفتم خوب نشد!؟

حالا با دو جلسه رقص 20 دقیقه خوب شد!

امروز هنوز این قدر نیومدم بالا که برقصم!

ولی حتما چند جلسه در هفته می رقصم!

به خواهرم گفتم می رقصم!

اونم گفت خیلی دلش می خواد!

اون از بچگی اهل رقص بود!

ولی بزرگ شد گذاشت کنار!

خلاصه که خانم ها برای دل خودتون برقصید!

جلوی آینه!

خنده دارم هست کلی می خندین!

من از آدما بریدم!

همین طور که تو تختم خوابید بودم و درد می کشیدم، دیدم بازم تنهام و هیچکسی نمی تونه کمکم کنه و هیچ دارویی آنچنان خوبم نمی کنه، ناگهان با خودم گفتم دیگه واقعا لازمه از آدم ها ببری و با یه قیچی فرضی نخ قلبم رو از همه بریدم!

کمردرد امونم رو بریده دکترم رفتم سه تا آمپول زدم گفت یه هفته باید استراحت کنم، منم کاری ندارم جز خوابیدن و فکر کردن و آهنگ گوش کردن!

هیچ می دونستید صدای هایده مثل مسکن می مونه؟ تحمل درد رو راحت تر می کنه!

از اینکه کمتر می نویسم عذر می خوام، چند هفته که زونا داشتم، حالا هم که کمردرد! دیگه حرفی هم برای گفتن ندارم میام چرت و پرت میگم فقط!

داستان حکیم و دیوانه

روزی جالینوس به یکی از شاگردان خود میگوید:
برو فلان دارو را برای من بیاور تا خودم را معالجه کنم. او می گوید: ای استاد بزرگ، آن دارو که مخصوص معالجه دیوانگان است و شایسته شما نیست! جالینوس می گوید: قضیه اینست که امروز با دیوانه ای روبرو شدم. ساعتی در من با شادمانی نگریست و به من چشمک زد و مزاح کرد. حالا با خود می اندیشم اگر میان من و اوهمخوانی و تجانسی نبود، با من چنین رفتار دوستانه ای نمی کرد.

مأخذ آن حکایت ذیل است:

شنیدم که محمد بن زکریای رازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه یی در پیش ایشان افتاد، در هیچکس ننگریست مگر در محمّد زکریا و در روی او نیک نگاه کرد و بخندید محمّد زکریا به خانه آمد و مطبوخِ اَفتیمون بفرمود پختند و بخورد. شاگردان پرسیدند که چرا ای حکیم این مطبوخ همی خوری؟ گفت: از بهر خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندید با من نخندید.

مصاحبت و همنشینی عموما میان افراد همگون بر قرار می شود، افراد ناهمگون یکدیگر را دفع می کنند و هیچگونه همراهی و رفاقتی میان آنان حاکم نمی شود. پس هرگاه شریران به کسی اظهار تمایل و علاقه به برقراری روابط کردند باید اندیشناک شود و این مطلب را نزد خود بررسی کند که آیا تجانسی میان او و آنان وجود دارد یا موضوع چیز دیگری است. به هر حال شخصیت فرد را می توان از دوستانش شناخت.

گفت جالینوس با اصحابِ ځَود
مر مرا  تا  آن  فلان  دارو  دهد


جالینوس حکیم به یاران خود گفت: یکی از شما آن فلان دارو را به من بدهد.


پس بدو گفت آن یکی:ای ذُوفُنون
این  دوا  خواهند  از  بهرِ   جُنون


پس یکی از اصحابش به او گفت: ای دانای هنرمند، این دارو برای درمان دیوانگی است.

شرح مثنوی