به نظر شما من چه جور آدمی هستم؟
همیشه فکر می کردم قوی و مستقل هستم تا اینکه فهمیدم به مادرم وابسته ام، تو این مدت که مسافرت بود سعی کردم دلم رو قوی کنم و تو تنهایی نترسم، فکر می کنم موفق شدم و الان دیگه ازش مستقلم!
متاسفانه ضعف اعتماد به نفس دارم و گاهی خودم رو زود می بازم تازگی یاد گرفتم هر وقت این ضعف ها میاد سراغم با خودم میگم خدا حافظ من است!
می دونم اینجا هم دارم به یه نیروی بیرونی اتکا می کنم به جای اینکه اتکام به خودم باشه اما تو سایه سار خدا می خوام دلم رو قوی کنم!
ترس های ما عمدتا مال کودکی هست و بهمون تزریق کردند واقعیت ندارند اما ما باورشون کردیم و حالا یکی بیاد ضمیر ناخودآگاه رو قانع کنه که الکی می ترسی بابا!
حالا جالبیش اینه که مادرمم خودش وابسته مادرش بود و نمی دونم این وابستگی تا چند نسل قبل ادامه داره اما من سعی می کنم این سلسله رو بشکونم!
واقعا ماها چرا این قدر می ترسیم و منفی فکر می کنیم؟! منتظریم بدترین اتفاقات ممکن برامون بیفته یا هیچ کار نمی کنیم چون می ترسیم اتفاق بد بیفته، من تازگی یاد گرفتم که در این مواقع باید توکل کنی به خدا، اینکه بعیده اسبابش جور بشه از نظر ماست واسه خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست، اگه به این حرف ایمان واقعی قلبی داشته باشیم خیلی کارا درست میشه و دلمون قوی میشه!
بعد از نوشتن نوشته ی قبلی یک آن به خودم گفتم: تو چقدر منفی نگری؟! این همه نظرات مثبت برات نوشتن اما تو اون چند تا فحش رو می بینی؟!
آره ذهن من به شدت منفی نگر هست و روی نقاط منفی هر چیزی تمرکز می کنه باید بهش تعلیم بدم که مثبت ها رو ببینه مثل الان!
دلیل اینکه یک نفر پیش فرض مثبت نگر هست یا منفی نگر هست را نمی دونم اما می دونم همیشه نیمی از جامعه مثبت نگر هستند و نیم دیگه منفی نگر و این برای جامعه خوبه اگر مثبت نگرها و منفی نگرها در کنار هم قرار بگیرند چون مکمل هستند!
و البته امروز مشخصا به این نتیجه رسیدم نوشتن چقدر خوبه و چقدر ذهن آدم رو باز می کنه و می تونی بهتر ببینی اگر ننوشته بودم متوجه منفی نگری خودم نمی شدم و ذهنم رو اصلاح نمی کردم!