باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

روز نوشت بی حالی

امروز حالم خوب نیست!

شب ها نمی تونم درست بخوابم!

از نصف شب بیدارم!

پشیمون شدم از نوشته ی دیروزم!

امروز چند تا کلیپ از وضع مردم در سیستان و بلوچستان از آقایان خادم و پرستویی دیدم!

وضع مردم خیلی خراب بود!

سیلم که اومده!

من واقعا مستاصلم!

باز هم وقتی حالم بده میرم چیزی می خورم!

و هی چاق میشم و حالم بدتر میشه!

از دیشب گرفتم بشینم و توی دفترم چیزایی که می خوام و نمی خوام رو بنویسم!

چیزایی که دوست دارم و دوست ندارم!

چرا این جوریم؟!

می خوام به عمق ذهنم برم!

شاید فرجی شد!

روزنوشت ولویی

تقریبا حالم از دیروز خوب شده!

حمومم رفتم!

الانم ولو روی مبل هستم!

ناهار دو لوز پیتزا خوردم!

دیگه باید مواظب باشم کبدم چربه!

مثل رضا داوودنژاد میشم یه وقت!

مامانم و خواهرم از سفر برگشتن!

برام سه تا تی شرت آوردن!

وقت نکردن خرید کنن!

**************

گفته بودم نشستم به ویدئو روانشناسی دیدن رو یوتیوب!

امروز حس کردم حالم داره از آقای کارشناس بهم می خوره!

دیگه دوست ندارم نگاه کنم!

با شنیدن چند تا مشاوره تلفنی کسی روانشناس نمیشه!

باید دوره دید!

چند روزه یه کتاب جدید از هورنای شروع کردم!

اسمش عصبیت و رشد آدمی هست!

واقعا کل شخصیتت رو میبره زیر سوال!؟

انگار تمام این سال ها خانه ای بر روی آب داشتی!؟

یه نفر دیگه هست روی یوتیوب متخصص مدیتیشن هست!

دیروز میگفت باید از فکرهاتون فاصله بگیرید!

و بدونید ذهن کارش تولید فکره!

فکراتون نباید جدی بگیرید!

مثل پیام های روی کامپیوتر می مونه!

میاد و میره فقط می خواد متوجه شون بشید!

اون کسی که نظاره گر هست شمایید!

به قولی اونی که نفس میکشه بیاب!

منتها من مشکلم اینه وقتی به نفسم توجه می کنم ریتم عادیش بهم می خوره!

این قدر ذهن و ایگوی من قویه!

این قدر تو ذهنم هستم و ذهنم اربابه!

خلاصه که یوتیوب دیدن من اینجاها کشیده!

برام هی کلیپ های سیاسی هم میاد!

اما نگاه نمی کنم یا بهتره بگم کمتر نگاه می کنم!

اکثرا خیلی طولانی هستند و حوصله می خواد!

کلیپ های زردم برام زیاد میاد!

این روزا ترانه علیدوستی بیمارستانه همه ش خبر از ایشون میاد!

البته همه می دونن اینا همه ش حاشیه هست!

ان شاالله حالشون بهتر بشه البته!

ولی خوراک آدم های ناآگاه و نابالغ حاشیه هست!

البته گاهی حوصله ی هیچی نداشته باشم نگاه می کنم!

یه کم می خندم!

کتاب ذهن درستکار

یه کتاب جدید پیدا کردم در مورد گفتگو هست میگه که بیشتر مردم بیشتر از راه شهود به درکی می رسند تا استدلال، برای همین گفتگوها به بن بست می خوره و یه سری راهکار میده که چطور گفتگو کنیم از یه پادکست یوتیوب پیداش کردم که لین کش رو میزارم امیدوارم به دردتون بخوره!

ذهن درستکار

چرا در بحث و گفتگو شکست می خوریم؟!

چطور دیگران را قانع کنیم؟

آخه من چه کمکی ازم برمیاد؟!

آخه من چه کمکی ازم در قبال اجتماع و خانواده برمیاد؟! می دونم آمدم موفق یه تعادلی بین زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعیش هست و یکی رو فدای دیگری نمی کنه و تو هیچ کدوم زیاده روی نمی کنه و کم کاری هم نمی کنه اما خوب بقیه افرادم باید همکاری کنند وقتی اونا می خوان طبق میل خودشون باشند و من طبق میل خودم خوب نمیشه یا اونا طبق میل خودشون باشند و من همه ش فداکاری کنم طبق میل اونا باشم، چرا اونا فداکاری نمی کنند و طبق میل من نمیشند؟ خوب منم می تونم مستبد باشم!

بعدم من همه ش خونه بودم و سنمم بالا رفته دیگه ذهن قبلیم رو ندارم حافظه م هم که کم شده، هر چی می دونستم هم نوشتم دیگه مگه چیز جدیدی به ذهنم برسه و بگم کار دیگه ای از دستم برنمیاد!

در مورد عشق و محبت هم باید بگم که خودم از همه بیشتر تشته عشق و محبتم، یکی باید پیدا بشه به من محبت کنه، دیگه من چند سال از جون مایه گذاشتم انرژی گذاشتم الانم خسته شدم هیچ بازخورد خوبی هم نگرفتم آدم های جالبی به طرفم نیومدند!

نمی دونم ایراد کارم کجاست اما من تو کار خودم موندم به خودم نمی تونم کمک بکنم به خودم نمی تونم محبت کنم هنوز کینه دارم بعد چه کمکی می تونم به دیگران بکنم؟!! :/

عشق و عاشقی

امروز روی یه وبلاگی خوندم که عشق خاطره ی خیلی خوبیه، بیشتر عشق ها به سرانجام نمیرسه به خصوص عشق اول اما همیشه تو ذهنت و قلبت می مونه و یک نفر دیگه هم تو در ذهن و قلبش می مونی و با یاد تو شاد میشه!

والا من که الان به این نتیجه رسیدم چرا عاشق شدم؟! عاشقی اصلا به درد نمی خورد! تا چندی پیش از عشق اولم عصبانی بودم الانم از همه شون منتفرم :/

نه الکی گفتم متنفر نیستم اما یادشون میفتم شادم نمیشم، خاطره ی چندانی که با هم نداشتیم، هیچ وقت هیچ مردی حرف عاشقانه ای به من نزده، من برای خودم عاشقشون میشدم، بعد یه کم می شناختمشون و بعد خودم پشیمون میشدم و می گذاشتمشون کنار و این کار رو بارها کردم و خودم رو تو هچل انداختم، چون از لحاظ روانی آسیب دیدم!

خوب میگن شما هر جور باشید یه آدم همون جوری رو جذب می کنید و من تا همین چند سال پیش از احساسات بیزار بودم و آدم منطقی بودم بعد توقع عشق و عاشقی داشتم! 

چند سال پیشم که کمی به احساسات رو آوردم و باهاش آشتی کردم باز هم اون طور لطیف و پر احساس نشدم، به نظر من دنیا سخت تر از اونی هست که بخوای احساسات به خرج بدی، آدم های احساساتی رنج مضاعف می کشند البته من ذاتا احساساتی هستم اما سعی کردم در زندگی روزمره زیاد بهش بها ندم چون کسی به احساسات آدم بها نمیده!

خلاصه که الان مثل چی از عشق و عاشقی هام پشیمونم اما با خودم فکر می کنم کس دیگری هم نبود که بخوام بهش فکر کنم، یا من نخواستمشون یا اونا منو نخواستن!

من واقع بین نبودم فکر می کردم همه چیز ظاهر نیست برای همین خودم رو نمی آراستم و اتفاقا بیشتر مردم هم عقلشون به چشمشون هست اینو وقتی که چاق شدم فهمیدم البته من فکر می کردم بالاخره یکی پیدا بشه که مثل خودم فکر کنه که نشد!

به نظر من یا باید ازدواج خوب کنی یا اصلا ازدواج نکنی الکی ازدواج کنی که بالاخره ازدواج کرده باشی به درد نمی خوره، یه زندگی الکی مثل بیشتر مردم بکنی به درد نمی خوره!

خلاصه که همه اینا رو گفتم که بگم بر خلاف اون چیزی که تو اون وبلاگ نوشته بود خاطره ی خوبی برای معشوق هام یا عاشق هام به یادگار نگذاشتم تو دلشون یاد من میفتن فحش میدن خخخخ!