باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

دیگه این دنیا نمی چسبه!

اخبار رو چک می کنی همه ش اخبار جنگه، هر طرف از خوبی و انسانیت خودش و وحشیگری طرف مقابل میگه!؟ قشنگ با احساساتت بازی می کنند!؟ جالبه رسانه های خارجی میگن جنگ حماس، رسانه های ایرانی میگن جنگ اسرائیل!؟ حالا اینجا اسرائیل رو به رسمیت شناختند!؟

واقعا یه زمانی خبرنگاری آبرو و اعتبار داشت، حالا شده بازیچه ی دست سیاستمدارها!؟

واقعا دیگه این دنیا هیچیش نمی چسبه!؟ دل خوش به چی باشیم!؟ چی مونده؟! چه ارزشی؟! چه اخلاقی؟! تبلیغات و نمایش رو ول کنید اصل اون اعتقاد راسخ و قلبه!؟ که نیست!؟ 

واقعا از دنیا چی مونده؟! هیچی!؟

غزه ویران شد، آدم های غیرنظامی دو طرف کشته شدند!؟ تازه مگه نظامی ها آدم نیستند که دو طرف از کشتن نظامی های هم میگن!؟ 

تو تاریخ می گفتن کوه جسد درست شده بود!؟ حالاست!؟ کوه جسد رو از نزدیک ندیده بودیم که دیدیم!؟ خیلی خوفناکه!؟

اوکراین که جنگ شد فکر کردیم زود تموم میشه، کلی جنایت اونجا شد که ما نگاهش نکردیم، گفتیم تموم میشه اما کشید به اینجا!؟

تازه میگن همین الان تو سوریه، کردهای سوریه تو محاصره ترکیه هستند و وضعشون خیلی خرابه، این اخبار رو که اصلا رسانه ها پوشش نمیدن!؟

واقعا دنیای بدی شده!؟ تجهیزات جنگی افتاده دست یه سری از خدا بی خبر که در هیچ بدی در حق هم کوتاهی نمی کنند!؟



زلزله شد!؟ آخرالزمانه واقعا!؟

مناظره خسرو و فرهاد


نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست درخور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوش‌تر چه کار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی‌دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ همخوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم


نظامی گنجوی