امشب خوابم نبرد!؟
اجیر اجیرم!؟
تو خیلی هنرمند هستی!
از دستات عشق و هنر می باره!
من اما خشنم!؟
یعنی با بچه هایی که بزرگ شدم این جوری بودن!؟
دیگه توم موند!؟
البته منم دستام یه حالتی داره!؟
همین الانش به خاطر تو خیلی تغییر کردم!
توی خیلی چیزها دقت می کنم که قبلا اصلا برام مطرح نبود!؟
باعث شدی احساساتم رو بشناسم!
قلبم بزرگ شد!؟
حالا نه خیلی بزرگ ولی خوب بهتر شد!؟
همیشه ازت یاد گرفتم!
اینو واقعی میگم!
اما چند ساله تغییر کردی!
چه اتفاقی برات افتاده؟!
دیگه اون آدم سابق نیستی!؟
نمی دونم اگر خواستی باهام درد و دل کن!؟
من که همه چیزم رو گفتم!؟
شاید خودت ندونی و باور نداشته باشی چقدر ارزشمندی!؟
ولی هستی!؟
شاید ندونی روی زندگی چقدر آدم اثر گذاشتی!؟
ولی گذاشتی!؟
ما همین جوری دوستت داریم!؟
به خودت دست نزن!؟
می خواستم اینا رو شاعرانه و باسلیقه تر بگم اما گفتم صریح بگم بهتره!؟
خیلی امشب احساساتی نیستم!؟
بیشتر دلم تنگه!؟
واسه قدیما!؟
واسه پاک بودن ها!؟
واسه اون خاطرات!؟
واسه خلوت های تنهاییم!؟
یه زمانی مثل بقیه آدم ها بودم!؟
ولی افتادم توی دیگ حوادث!؟
یه چیزایی می خواست منو ببلعه!؟
با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم!؟
ولی دیگه ...!؟
حس خوب به نوشته هام ندارم به نظرم تاریکن!؟
دو تا کانال در تلگرام داشتم اون ها رو هم پاک کردم به نظرم اون ها هم آلوده شده بودن به منیت و نفسانیت!؟
ماه پیش چند روز در اینستاگرام عکس نوشته می گذاشتم اما بازخوردی خوبی نگرفتم یک نفر هم که اصلا نمی شناختمش اومد و باهاش دعوام شد، منم اکانتم رو غیرفعال کردم و نرم افزار اینستاگرام رو پاک کردم و خیالم راحت شد، دیگه نمیرم اونجا بچرخم!؟
فکر می کنم اصلا فعالیت در فضای مجازی راه خوبی نیست و کارایی نداره، بعدم یه عده ی کمی حرف های منو می فهمند و بقیه ازشون سو استفاده می کنند، پس چه کاریه بیام اینجا بنویسم!؟
خیلی وقته به این نتیجه رسیدم برای همین وبلاگم رو پاک کردم، این قدر این چند وقت آدم های مشکلدار در این فضای مجازی دیدم که به این نتیجه رسیدم باید فقط با آدم های خاصی مراوده داشته باشم و با هر کسی هم کلام نشم البته اینو از نوجوونی می دونستم اما این عرفان های مدرن گولم زدن، گفتن اگه عشق به آدم ها بدی تغییر می کنند ولی این طور نیست من فقط سو استفاده دیدم و بی ارزش شدن خودم و کارم!؟
میگن دل شکستن گناهه اما خوب نمیشه که چون صرفا عاشق شدی با یکی ازدواج کنی لازم هست که اهداف و ارزش های یکسان داشته باشی، با هم تفاهم داشته باشی یعنی اینکه بهم بخورید، وقتی همون اول با هم دعوا می کنید، می خوای به طور غیر مستقیم با رفتارت منظورت بهم حالی کنی این خودش زنگ خطره که به قدر کافی بالغ نیستی و دو تا آدم وقتی این جورن بهتره از هم فاصله بگیرن هر چند دلشون بشکنه، هر چند غمگین بشن، هر چند تنها بمونن وگرنه بعدا اتفاقات بدتر میفته، عقل من که این رو میگه، من گناه دل شکستن رو به جون می خرم!
یه مطلبی که چند سال پیش خوندم این بود که ما وقتی خیلی جوان و کم سن بودیم نظام ارزشی و باورهامون شکل گرفته که عمدتا هم تقلیدی بوده حال از خانواده یا مدرسه یا اجتماع، اما وقتی سنمان بالاتر می رود لازم است که تجدیدنظر در باورها و ارزش هایمان کنیم و خودمان انتخاب کنیم کدام را نگه داریم و کدام را دور بیندازیم و با باور و ارزش جدید جایگزین کنیم!
یک چیز دیگر اینکه بعضی از فلاسفه می گویند لازم است به جای کشف معنای زندگی، معنای زندگی را خلق کنیم، ایده ی جذابی به نظر می رسد اما چه این موضوع چه موضوع قبلی که گفتم هر دو نفسانیت را بیشتر می کند و ما را خودمحورتر می کند، البته تا جایی که من فهمیدم!
من همیشه سعی کردم از خودم فاصله بگیرم و زیاد به حرفش گوش ندهم البته که خود جان وقتی با خشونت باهاش رفتار کنی او هم سرکش تر شده و به شیوه های گوناگون می خواهد به خواسته اش برسد، دیگر نمی دانم بهتر از این راهکار چه بود از ما که گذشت شما راهکارهای هوشمندانه تر و خردمندانه تر در پیش بگیرید!
چندی پیش اینجا چند نفر رو نفرین کردم اون زمان تازه فهمیده بودم اطرافیانم از بچگیم تا الان باهام چه کار کردند به قول حافظ:
من از بیگانگان هرگز ننالم / که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
این چند وقت فهمیدم که ضربه خوردن از دیگران اجتناب ناپذیره ، همان طور که خودم سهوی یا عمدی با دیگران بدرفتاری کردم حالا چون مال من بیشتر سهوی بوده دیگه نمی نشینم بقیه رو به خاطر عمدی بودن رفتارشون پیش خودم مواخذه کنم، دیگه وقتی که منی که ادعام میشه این قدر خطا دارم وای به حال آدم های دیگه که کلا گمراهن، چه توقع بیجا هست ازشون دارم، اگه می تونستند و درست درک می کردند وضع خودشون این نبود، به خودشون کمک می کردند!
خلاصه که بخشیدم البته صحبت کردن در جلسه ی مشاوره و گریه کردن اونجا بی تاثیر نبود البته هنوز دلم کامل پاک نشده اما دیگه دنبال مجازات دیدن اون هایی که بهم بدی کردند نیستم، اون ها به خودشون دارند بدی می کنند اصلا خیر و شر رو تشخیص نمیدند، واقعا چه جای توقعی ازشون هست ایراد از خودم بوده که بهشون نزدیک شدم به قول این نوشته های شبکه های اجتماعی ضربه خوردن طبیعیه ولی باید ببینی آیا اون آدمی که داره بهت ضربه می زنه ارزششو داره یا نه؟! واقعا چرا به آدم هایی که برام ارزش نداشتند نزدیک شدم؟ خوب پاسخش ساده ست ازشون سود می بردم من هم یه جورایی بهشون نارو زدم، منم واقعا دوستشون نداشتم!
اصلا میگن که آدمی که خودش رو دوست نداره نمی تونه دیگران رو دوست داشته باشه و دیگران هم دوستش داشته باشند، منم که با خودم جنگ و دعوا دارم تازگی هم فهمیدم قهرم البته یه پله نزدیک شدم به خودم!
همه ی اینا رو بزاریم کنار هم باید قبول کنم بیشترین تقصیر رو خودم دارم از آدم ها انتظار چیزی رو دارم که خودشون برای خودشون نمی تونند انجام بدند، متاسفانه حرص و طمع آدم ها رو کور کرده، دروغ و فساد و دزدی همه جا رو گرفته بعد من انتظار رفتار انسانی و مهربانی رو دارم؟! همین که آلوده ی این مهلکه نشدم خیلیه، باید کلاهم رو بندازم بالا!؟