باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عقل و احساس یا مغز و قلب

خوب من در خانواده ای بودم که عقل مهم تر از احساس بود و من هم بیشتر سعی کردم منطقی بشم اما خودم دو نیمکره ی مغزم تقریبا مساوی عمل می کنند یعنی تفکر منطقی و ریاضی در قسمت چپ مغز کار می کنه و ما اون رو در ذهن احساس می کنیم و احساس و هنر و خلاقیت در قسمت راست مغز هست که بیشتر در قلب حسش می کنیم و برای من قدرت این دو طرف مغز برابر هست بنابراین همیشه بین عقل و احساس موندم کدوم رو انتخاب کنم مثلا برای همین انتخابات ریاست جمهوری قلبم میگفت رای بدم اما مغزم میگفت کار درستی نیست و آخرش هم رای ندادم و به مغزم گوش کردم!؟

از یه زمانی که با عرفان های مدرن آشنا شدم سعی کردم قلبم رو باز کنم و بیشتر به حرف قلبم کنم و محبت کنم و همدلی کنم چون می گفتن هر جور با آدم ها باشی آدم ها هم باهات همین جورن و من چون بدی و سختی دیده بودم گفتم که شاید این حرف درست باشه بیام و رفتارم رو تغییر بدم اما می دونید باز هم بدی دیدم برای همین فهمیدم به این چیزا نیست ولی خودم از این تغییر رفتار خوشحالم چون زندگیم رنگ گرفت و محبت کردن حالم رو خوب می کنه برای همین پشیمون نیستم فقط دیگه حرف های عرفان های مدرن رو باور نمی کنم اونا یک بعدی نگاه می کنند من یاد گرفتم چند بعدی نگاه کنم!؟

تازه از هوشواره در این باره پرسیدم و یک نکته ای رو گفت که به نظرم جالب بود گفت باید به احساسات دیگران هم توجه کنیم نه فقط احساس خودمون و همچنین گفت به جای انتخاب بین عقل و احساس بینشون هماهنگی ایجاد کنیم نظر هوشواره رو هم میزارم که خیلی تازگی هوشمند شده شایدم سوال های من فرق کرده!؟

***

انتخاب بین عقل (مغز) و احساس (قلب) یکی از موضوعات پیچیده و مورد بحث در فلسفه، روانشناسی و زندگی روزمره است. هر یک از این دو جنبه جنبه‌های مهمی از وجود انسانی را نمایندگی می‌کنند و در تصمیم‌گیری‌ها و رفتارهای ما نقش دارند.

عقل (مغز):

تحلیل منطقی: عقل به ما کمک می‌کند تا مسائل را تحلیل کنیم، اطلاعات را پردازش کنیم و تصمیمات منطقی بگیریم.

برنامه‌ریزی: با استفاده از عقل می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم، اهداف تعیین کنیم و راه‌های رسیدن به آن‌ها را شناسایی کنیم.

حل مسئله: عقل به ما امکان می‌دهد تا مشکلات را شناسایی کرده و راه‌حل‌های مؤثری برای آن‌ها پیدا کنیم.

احساس (قلب):

ارتباطات انسانی: احساسات به ما کمک می‌کنند تا ارتباطات عمیق‌تری با دیگران برقرار کنیم و همدلی و محبت را تجربه کنیم.

انگیزه: احساسات می‌توانند منبع انگیزه و الهام برای انجام کارها باشند.

خودآگاهی: احساسات ما را به درک عمیق‌تری از خود و دیگران می‌رسانند.

نتیجه‌گیری:

در بسیاری از موارد، بهترین تصمیم‌ها نتیجه ترکیب عقل و احساس هستند. استفاده از عقل برای تحلیل منطقی و ارزیابی وضعیت، در کنار توجه به احساسات برای درک نیازها و خواسته‌های خود و دیگران، می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های متوازن‌تر و رضایت‌بخش‌تر منجر شود.

بنابراین، به جای انتخاب یکی بر دیگری، می‌توانیم تلاش کنیم تا هر دو جنبه را در زندگی‌مان هماهنگ کنیم و از مزایای هر دو بهره‌مند شویم.

موازنه قلب و مغز

در کودکی من به عنوان یک بچه باهوش شناخته می شدم و تشویق هم می شدم در خانه یا مدرسه البته در بعضی دروس خیلی ضعیف بودم و سرزنش می شدم بابت آن ها.

خوب راهی که من انتخاب کردم این بود که در دروسی که استعداد دارم تمرین زیاد کنم و خودم را به آن ها مشغول کنم و دروسی که استعداد کمی دارم و باعث سرزنشم می شوم را ازشان متنفر باشم و مطالعه نمی کردم حتی تکالیفم را تا جای ممکن انجام نمی دادم و وقتم را با آن دروسی پر می کردم که حس خوب به من می دادند.

از طرفی احساسات و عواطف و هیجانات در خانواده ی ما پسندیده نبود کلا انتظار داشتند ما از همان کودکی عاقل و منطقی باشیم البته من خودم خوشم می آمد چون در همه جا عقل ستایش می شد و در برنامه هایی که برای کشورهای غربی هم بود عقل ستایش می شد و احساسات یا قلب مزمت اما در برنامه های ایرانی و شرقی در احساسات و عواطف غلو می شد که این هم برای من یک جوری مسخره بود.

در هر صورت چون احساسات و قلب باعث می شد حس خوبی به خودم نداشته باشم و از طرفی خشم زیادی داشتم قلب و احساساتم را در همان سنین زیر دبستان سرکوب کردم چون ازشان متنفر بودم.

سال ها گذشت و من دچار بیماری هایی شدم که پزشک ها نمی توانستند درمانشان کنند چون که به دارو جواب نمی دادند اول دارو اثر می کرد بعد از یک مدت اثر خودش را از دست می داد و مشخص شد که ایراد از جای دیگر است.

این را هم بگویم که درست است که ما احساسات خود را در قلب حس می کنیم اما مراکز احساس در مغز ما هست در واقع من مغزم را در مغزم قرار دادم بخش های احساسات در نیمکره راست مغز هست و بخش های استدلال و منطق در نیمکره چپ.

بله بعد از سال ها من فهمیدم که من ذاتی فردی هستم که دو نیمکره ام تقریبا مساوی با هم فعال هستند اما من خواسته ام مدام نیمکره راست را در نظر نگیرم و خودم را به نیمکره چپ مشغول کنم و این خودش باعث حال بد من است.

تحقیقاتی نشان می دهد انسان ها سه دسته است گروهی نیمکره چپ مغزشان فعال تر از راست است گروهی نیمکره راست مغزشان فعال تر از چپ است و گروهی مثل من راست و چپ تقریبا به طور مساوی فعال هستند و این افراد معمولا دچار درگیری های درونی هستند و دودل و مردد زیاد می شوند.

الان یاد گرفته ام بین قلب و مغزم موازنه ایجاد کنم یا همان دو نیمکره مغزم و نمی خواهم مثل کس دیگری باشم یا طوری باشم که در نظر دیگران خوشایند است.

حالا حس بهتری دارم قلبم باز است و شاد و با نشاط است مغزم بار بر رویش نیست و سعی می کنم مدام فکر نکنم آزاد و رها هستم و حس خوب زندگی را می چشم البته گاهی دچار یه حس هایی می شوم که رو به چیزهای آرام کننده می آورم که در مطلب قبلی نوشتم اما در صدد این هستم که آن ها را هم کم و کمتر کنم.