باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

آسایش و آرامش

امروز فهمیدم خواستن آسایش و آرامش یک دام بزرگ هست و من سال ها به دنبالشون بودم!

اصلا روی آوردن من به خدا برای این بود که از بچگی یه استرس یا اضطراب یا بی قراری داشتم نمی تونم با واژه ها توصیفش کنم همین الان که دارم حرف می زنم باهامه پایین شکمم حسش می کنم وقتایی که شدیدتره تو قلبم هم هست و کاملا بی خودی هست و منشاش رو نمی دونم اما وقتی تحت استرس قرار بگیرم مثل مرغ سر کنده میشم می خوام خودم رو بزنم به در و دیوار!

خلاصه که روی آوردن من به خدا برای این بود که دنبال آرامش بودم و خلاصی از این احساسات که البته کمک کننده بود هر چه گذشته بیشتر آرامش بدست آوردم اما انگار گوشه ی امن نشستن کار درستی نیست چون هیچی بدست نمیاری!

دیروز بخش دلیری و امروز بخش دادگری کتاب کتاب مقدس عشق رو خوندم و همین طور دو بخش از کتاب پیامبر خلیل جبران، اونجا در مورد این موضوعات صحبت کرده بود و من هم یه جستجویی کردم یه سری شعر و نوشته پیدا کردم!

ولی من تازه آسایش و آرامش رو پیدا کردم، بذارمش کنار و برم تو دل مشکلات؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 12:36

آسایش و آرامش خیلی باارزشن و نباید از دستشون بدی حداقل آرامش باید باشه. ولی من خودم اینکارو می کنم که خدایا من تلاشمو می کنم ولی نتیجه رو میدم دست خودت، اگه شد شکر، اگه نشد شکر، خیلی دنبال نتیجه نیستم، اگه نتیجه برات مهم نباشه و همیشه هم به خدا چسبیده باشی، خدا هم بهت آرامش میده در عین حالیکه داری تلاش می کنی. من اینجوری شکست هم زیاد خوردم ولی چون به خدا سپرده بودم، و در اندازه توانم نه ذره ای بیشتر، تلاش کرده بودم، دیگه به شکستم اهمیت ندادم و گفتم خب بازم تلاش می کنم البته با آرامش. راهش اینه که خدا رو ول نکنی، و اون موفقیت انتهایی که صد در صد مادیه گولت نزنه که خودت رو سرزنش کنی یا فشار به خودت وارد کنی. از نظر من آرامشه به کل دنیا میرزه ولی این به معنای تلاش نکردن نیست. یه داستان داشت مولانا یه فردی دنبال استاد و راهنمایی بود وقتی پیداش کرد، استاد گفت به یه شرط قبول می کنم راهنمات باشم، یه قاشق بگیر دستت و قاشق رو پر روغن کرد و گفت فردا برو کل بازار رو بگرد و حواست باشه روغن از توی قاشق اصلا نریزه. فردا مرد بازار رفت کلی آدم هم دید و سلام علیک کرد و خیلی مراقب روغن و قاشق بود. وقتی برگشت پیش مرشد، بهش گفت کاری که گفتی انجام دادم الان باید پیر و راهنمای زندگی من بشی. اون استاد هم گفت پسر عزیزم، تو دیگه نیازی به من نداری چون من اون راهنمایی که باید برای زندگی بهت یاد میدادم رو بهت گفتم. وارد بازار زندگی شو و با مردم حشر و نشر داشته باش ولی حواست باشه که هیچوقت اون چند قطره روغن از قاشق نریزه، این تمام اون چیزیه که توی زندگی باید یاد بگیری. البته من داستان رو نقل به مضمون تعریف کردم چون دقیقش رو یادم نمیاد ولی به نظرم درس اصلی زندگی همینه که من باید تلاش خودم رو توی زندگی بکنم و زندگی هم بکنم ولی حواسم به اون چند قطره روغن باشه که میتونه ایمان و آرامشم باشه. اگه این درس رو یادت باشه دیگه نباید آرامشت بلرزه، به قول استادم یه بار بهم گفت اگه عالم و آدم روی سر تو بریزن خانوم فلانی، تقصیر عالم و آدم نیست که آرامشت بهم خورده بلکه تقصیر خودته که حفظش نکردی، پس حتی اگه عالم و آدم هم رو سرت ریختن نباید دلت بلرزه. البته من خودم واقعا این همه نیستم ولی دارم توی این مسیر تلاشم رو می کنم که تا میتونم ان شاءالله اینجوری باشم

خیلی عالی بود مرسی بابت تمام توضیحات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد