یادمه وقتی بچه بودم خیلی معصوم بودم واقعا دختر بودم اما وقتی با پسرها بازی می کردم تو تعامل باهاشون عوض شدم شکل همون پسرها شدم، یادمه اون موقع هم ناراحت بودم که چرا عوض شدم و اون پاکی دخترانه م دوست داشتم و تا سی و چند سالگی هم همون طور مدل پسر بچه ها موندم و خوب با هیچکسم رفیق نشدم تا همون سی و چند سالگی که با یه خانم دوست شدم و از یه جایی رفیق شدم و بنابراین تغییر کردم و هنوز با این تغییر نتونستم خودم رو وفق بدم و فکر می کنم مقاومت رو باید کنار بگذارم و تسلیم بشم الان چند ساله با اون خانم ارتباط ندارم و همون طوری هستم، این طوری که هستم از یه لحاظایی خوبه ها زنونه تره و بزرگ تره اما اون مدل که بودم صفای دیگری داشتم الان انگار کثیفم، من فقط مشکلم همون صفاست اگر صفام برگرده دیگه خوشحالم خودم می خواستم زنونه تر بشم برای همین باهاش دوست شدم!؟
بعدنوشت: تازه به این نتیجه رسیدم چه خوب که از بچگی تنها بودم چون اگر به آدم ها نزدیک میشدم بیشتر عوض میشدم و بیشتر آلوده میشدم چرا نمی خوام آلوده و بد بشم هم به خاطر اینه که خودم رو دوست دارم هر چه آدم ها بد بشند من بد نمیشم البته نمیگم اصلا در عمرم بدی نکردم منم بدی های خودم رو دارم ولی این قدرا مثل خیلی ها نیستم!؟