باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

حکایت

کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است

نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق

جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد

کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او

تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار

نه بیداد از او بهره‌مند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم

به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه

دگر کس به غیبت پیش می‌دود
مبادا که تنها به دوزخ رود

#بوستان_سعدی

حکایت بایزید بسطامی

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون با یزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدا بینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

گمان کی برد مردم هوشمند

که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی

که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده‌ای بر مقامی بلند

بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده درآمد ز پای

که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

تعنت مکن بر من عیب‌ناک

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست

یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

وراین را براند، که باز آردش؟

نه مستظهرست آن به اعمال خویش

نه این را در توبه بسته‌ست پیش


بوستان سعدی


گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم

تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه

به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟

چنان خسب کاید فغانت به گوش

اگر دادخواهی برآرد خروش

که نالد ز ظالم که در دور تست؟

که هر جور کو می‌کند جور تست

نه سگ دامن کاروانی درید

که دهقان نادان که سگ پرورید

دلیر آمدی سعدیا در سخن

چو تیغت به دست است فتحی بکن

بگوی آنچه دانی که حق گفته به

نه رشوت ستانی و نه عشوه ده

طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی

طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی


بوستان سعدی

گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست

وگر خون به فتوی بریزی رواست

کرا شرع فتوی دهد بر هلاک

الا تا نداری ز کشتنش باک

وگر دانی اندر تبارش کسان

برایشان ببخشای و راحت رسان

گنه بود مرد ستمگاره را

چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟

تنت زورمندست و لشکر گران

ولیکن در اقلیم دشمن مران

که وی بر حصاری گریزد بلند

رسد کشوری بی گنه را گزند

نظر کن در احوال زندانیان

که ممکن بود بی‌گنه در میان

چو بازارگان در دیارت بمرد

به مالش خساست بود دستبرد

کزان پس که بر وی بگریند زار

بهم باز گویند خویش و تبار

که مسکین در اقلیم غربت بمرد

متاعی کز او ماند ظالم ببرد

بیندیش ازان طفلک بی پدر

وز آه دل دردمندش حذر

بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال

پسندیده کاران جاوید نام

تطاول نکردند بر مال عام

بر آفاق اگر سر بسر پادشاست

چو مال از توانگر ستاند گداست

بمرد از تهیدستی آزاد مرد

ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد


بوستان سعدی

گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

کمال است در نفس مرد کریم

گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟

مپندار اگر سفله قارون شود

که طبع لئیمش دگرگون شود

وگر درنیابد کرم پیشه، نان

نهادش توانگر بود همچنان

مروت زمین است و سرمایه زرع

بده کاصل خالی نماند ز فرع

خدایی که از خاک مردم کند

عجب باشد ار مردمی گم کند

ز نعمت نهادن بلندی مجوی

که ناخوش کند آب استاده بوی

به بخشندگی کوش کآب روان

به سیلش مدد می‌رسد ز آسمان

گر از جاه و دولت بیفتد لئیم

دگر باره نادر شود مستقیم

وگر قیمتی گوهری غم مدار

که ضایع نگرداندت روزگار

کلوخ ارچه افتاده بینی به راه

نبینی که در وی کند کس نگاه

وگر خردهٔ زر ز دندان گاز

بیفتد، به شمعش بجویند باز

بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ

کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟

هنر باید و فضل و دین و کمال

که گاه آید و گه رود جاه و مال


بوستان سعدی