باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

نگرانی

الان یهو نگران شدم!؟

می ترسم از واکنش آدما به حرفام!؟

می ترسم خودم باشم و بلا سرم بیاد!؟

انگار باید ماسک بزنی!؟

ماسکای جورواجور!؟

تا کسی نفهمه کی هستی!؟

بفهمن کی هستی دخلت رو میارن!؟

چون تو خلاف قاعده بازی می کنی!؟

چون تو بازی بقیه رو بهم می زنی!؟

اون ها می خوان بقیه اون جور بازی کنن که اونا می خوان!؟

تا خودشون همیشه برنده باشند!؟

البته این گمان منه!؟

من دیگه خسته شدم!؟

نمی تونم بازی کنم!؟

زورم نمیرسه!؟

اصلا بازی کنیم که چی بشه!؟

چی می خوان بهم بدن!؟

سرانجام این بازی چیه!؟

هیچ سرانجامی نداره!؟

با کی می جنگی؟!

با کسی که به هیچ قاعده و قانونی پایبند نیست؟!

فقط می خواد هر جور شده ببره!؟

آخرش نابودت می کنه!؟

این قمار خوبی نیست!؟

ولی قضیه حیثیتی شده!؟

به قول بعضیا حیثیت چی؟! کشک چی؟!

باید یه جایی تمومش کنی این بازی رو!؟

تسلیم بشی!؟

به اینم امید داشته باشی که خود خدا درستش کنه!؟

اگه بخوای بجنگی تا ابد باید بجنگی!؟

مگه کار دیگه جز جنگیدن نداری؟!

دنیا رو جور دیگه هم میشه دید!؟

نه صحنه ی نبرد!؟

نه محل بازی!؟

این همه کشمکش برای چیه!؟

چی رو می خوای ثابت کنی!؟

اینم از اون چیزهاست که نمی خوای ببینی!؟

من عاجزم از این بازی!؟

من که!؟

من که رسیدم به اینکه احمقم!؟

دیگه هیچ ادعای دانستنی ندارم!؟

یه عمر نتونستم مشکلات خودم رو رفع کنم!؟

هی این ور برو هی اون ور برو!؟

هی این کتاب رو بخون اون مقاله رو بخون!؟

آخرش هیچی اسیرم!؟

خودشناسی کردم به جای اینکه به جای خوب برسه به این جا رسید که چقدر من بدم!؟

نمی دونم هنوز بقیه هم این قدر اندازه ی من بد هستند یا نه!؟

از قیافه هاشون که معلوم نیست!؟

دیگه به هیچ مرجعی هم اعتماد ندارم!؟

از هر طرف که میری می خوری به شیطان!؟

انسان تنهاست خدا رهاش کرده!؟

نمی دونم چه جوری می خوای نجات پیدا کنی!؟

چاره اندیشی خودتم از چاله درت میاره میندازدت تو چاه!؟

یه داستان سعدی داره میگه که!؟ کاملش یادم نیست ولی!؟

یه برده بود اربابش بهش نون خشک میداد!؟

بعد اعتراض کرد به اربابش، اربابه فروختش!؟

ارباب بعدی نون خشک بهش میداد و ازش خیلی کار میکشید!؟

به این اربابش هم اعتراض کرد اونم فروختش!؟

بعد ارباب دیگه ش بهش نون خشکم نمیداد و کار ازش می کشید و تو سرما می خوابوندش!؟

دیگه برده خسته شد گفت خدا چرا این جوریه!؟

سعدی میگه باید تسلیم بود و همچنین به کم قانع!؟

حالا همین تسلیم بودن و قانع بودن رو هر کسی یه جور معنی می کنه!؟

ولی من خیلی ساله به همین والدینم راضیم و قانعم و تسلیمم!؟

کاری نمی تونم بکنم باهام خوب بشن!؟ نمی خوان!؟

چراشو نمی دونم!؟

میگم که کلی هم تلاش کردم که خانواده مون دور هم جمع بشند ولی کسی نمی خواد!؟

دیگه منم تلاش نمی کنم!؟

همه از تو توقع دارن خوب باشی ولی به خودشون که میرسه هر کار دوست دارن می کنند!؟

اگر بدی کنی که از خودت محافظت کنی بهت میگن فلان و پشمدان!؟

یکی نیست بگه رفتار خودت رو دیدی!؟

توقع داری با من بدرفتاری کنی من قربون صدقه ت برم؟!

ولی خوب آدما خودشون رو نمی بینن!؟

تازه وقتی هم گناهکارن و بهشون میگی باهات بدتر میشن و انکار می کنند!؟

انگار تو وظیفه ته اخلاق نحسشون رو تحمل کنی!؟

تنها کاری می تونی بکنی اینه که این قواعد رو بشکنی و بگی من جور دیگه ای زندگی می کنم!؟

نه اینکه داد و هوار کنی و با همه بجنگی!؟

اتفاقا قاعده بازی رو شکستن اینه که نجنگی و تسلیم باشی، در صلح باشی!؟

به چه امیدی؟! به امید خدا!؟

اینکه اون می فهمه تو چه کار کردی!؟

چقدر از خودت گذشتی!؟

از خوشی هات!؟ از منافعت!؟

بقیه هر جور دوست دارن رفتارت رو تعبیر کنن!؟

تو آینه ی خودشونی!؟

بد باشن بد می بینن! خوب باشن خوب می بینن!؟

به درک که بد می بینن!؟ جنس خودشون خرابه!؟

هنوز خسته ام

اون حرفا رو به خدا زدم ولی هنوز خسته ام!؟ نمی دونم چطور خستگیم برطرف میشه!؟ فقط خودش می تونه حال من رو خوب کنه!؟

من یه بار دیگه احساسات ناجور داشتم و خودش حالم رو خوب کرد الان هم همین طوره!؟ باید به این خستگی عادت کنم، اینم مثل رنج بشه جزئی از زندگیم!؟ تاوان گناهان و اشتباهاتمه!؟ تازه خیلی کمه به نسبت اونا!؟ من واقعا بدی کردم!؟ بچه بازی درآوردم!؟ 

منو دور کرده از خودش!؟ یعنی من ناامید شدم و دور افتادم!؟

پرتو

امشب پرتویی دلم را روشن کرده است نه اینکه چیز خاصی باشد فقط خواستم بگم حالم خوب است و به آینده امیدوار شده ام البته آینده شخصی خودم!؟

دلم خیلی چیزها می خواسته که محقق نشده ولی غمی نیست به جایش هنوز خدا را دارم هنوز مرا دوست دارد هنوز گناهانم می بخشد و به من فرصت می دهد واقعا صبر رو باید از خدا یاد گرفت چون عشق داره صبرم داره مثل کسی که هر روز میشینه پای یک گیاه و نگاهش می کنه و آبش میده و صبر می کنه رشد کنه و ثمر بده!؟ ولی ما آدما ....

من خواب بودم یهو بیدار شدم یادمم نیست چی خواب میدیدم!؟ الانم هم خوابم میاد هم خوابم نمیاد!؟

همیشه دلم می خواست آدم باشم یه آدم کوشا باشم منظم باشم نمی دونم اینا از وسواسه یا چیز دیگه ولی هیچ وقت نتونستم چون باید خودتو تربیت کنی و زورم به خودم نمی رسه واقعیت اینه هر چی بودم معلم های مدرسه ازم ساخته بودن، فکر می کردم خودساخته ام اما نبودم، حالا شاید یه کم بودم ولی مغزم به همون معلم ها شرطی شده!؟ بگذریم!؟

می دونم حالم موقتی هست و صبح که بشه باز غم عالم روی سرم هوار میشه ولی دیگه عادت کردم رنج رو اگر درک کنی خوب و شیرینه، دیگه جزئی از زندگیت میشه بدون اون زندگیت بی معناست!؟

بعدنوشت: بیا باز اینجا نوشتم حال خوبم به یه حال معمولی بدل شد!؟

عشق و عدالت

از اون روز که جناب مونپارناس برام کامنت گذاشتن دارم فکر می کنم که چقدر عشق و عدالت دست یافتنی هست چقدرش رویاست!؟

راستش از عشق که دیگه ناامید شدم و دیگه رمانتیک هم نیستم، روحم زمخت شده و دیگه فهمیدم چیزهایی که تو کتاب ها نوشتن نصفش تخیله حتی کتاب های دینی و مذهبی و عرفانی بیشترش افسانه اند!؟

عدالت هم با این وضع که دنیا داره پیش میره و درگیری ها و خودرایی ها بیشتر میشه به سمت آشوب بیشتر و قتل و غارت بیشتر میره و منم عقلانیت لازم و سواد و تخصص لازم در این زمینه ها ندارم!؟

پس به دنبال چی هستم؟! فکر می کنم خودم اگر بتونم انصاف و عدالت بیشتری به خرج بدم و عشق و محبت و حمایت و همدلی بیشتری رو در خودم نهادینه کنم و حتی راه هایی رو یاد بگیرم که حفاظت از خودم به قیمت آسیب به دیگری تموم نشه کار بزرگی کردم، این هدف هر روزه ی منه، تازه باید این قدر پخته و ریشه دار بشم که تحت تاثیر دیگر آدم ها قرار نگیرم و رفتارم آگاهانه و اخلاقی باشه، نه عجولانه و واکنشی نسبت به دیگران!؟

 هر چند خسته شدم ولی این تمرینات مادالعمره اگه خسته بشی و جا بزنی از دور خارج میشی، مثل خیلی آدم های دیگه که موانع قبلی اونا رو خسته کرد و ول کردن!؟

در پایان هم نظر هوشواره رو در مورد عشق و عدالت می گذارم:

عشق و عدالت هر دو مفاهیمی عمیق و پیچیده هستند که در زندگی انسانی نقش مهمی ایفا می‌کنند. این دو می‌توانند به عنوان اهدافی دست‌یافتنی در نظر گرفته شوند، اما تحقق کامل آن‌ها ممکن است دشوار باشد.

عشق، به عنوان احساسی عمیق و انسانی، می‌تواند در روابط فردی و اجتماعی ایجاد شود. این احساس می‌تواند به همدلی، حمایت و ارتباطات مثبت منجر شود. با این حال، چالش‌هایی مانند سوءتفاهم‌ها، اختلافات و شرایط اجتماعی می‌توانند بر عشق تأثیر بگذارند.

عدالت نیز به معنای برقراری توازن و انصاف در جامعه است. تلاش برای دستیابی به عدالت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی می‌تواند به بهبود زندگی افراد و جوامع کمک کند. با این حال، موانعی مانند نابرابری‌ها، تبعیض‌ها و ساختارهای قدرت می‌توانند مانع از تحقق کامل عدالت شوند.

در نهایت، عشق و عدالت می‌توانند اهدافی دست‌یافتنی باشند اگر تلاش کنیم تا آن‌ها را در زندگی روزمره‌مان پرورش دهیم و برای تحقق آن‌ها کوشا باشیم. این مسیر ممکن است چالش‌برانگیز باشد، اما ارزش تلاش را دارد.