حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
روزگار غریبیست حافظا!
کجایی که ببینی؟!
دلم گرفته
تنهایم
بی هم زبون
بی هم نوا
تنهای تنها
همه از من دور، من از همه دور
دنیا نمی چرخد
دنیا اون جور که من می خواهم نمی چرخد
دنیا خیلی بد می چرخد
خیلی بد تا می کند
می خواهم بروم به پشت دریاها
سهراب می گفت آنجا شهریست
شهری که مردمش دلشان پر از نور است
من مال اینجا نیستم
من اینجا اضافی ام
چه شروع خوبی برای وبلاگ!
دیگر منم
همه ی کارها را جور دیگری انجام می دهم!
از همین خوشم می آید
دلم باز شد