باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

امروز حالم خوش نبود!

امروز حالم خوش نبود!

حسابی داشتم قاطی می کردم!

اینجا هم که خراب بود!

رفتم به یکی از دوستای دانشگاهم پیام دادم!

خدا خیرش بده زود جواب داد!

و تسکینم داد!

کلی هم چیز میز روانشناسی بهم معرفی کرد!

اونم کلی مشکلات براش پیش اومده بود!

دیگه نمیگم شاید راضی نباشه!

حسابی احساس خفگی می کردم!

ولی الان بهترم!

از صبح می خواستم اسم و کپشن های وبلاگ رو عوض کنم!

منتها بالا نمی اومد!؟

دکتر هلاکویی هم گوش کردم!

فهمیدم حسابی دیوونه ام! :/

حافظم خوندم از صبح!

از دیشب هی دارم شعر می خونم!

اونم واقعا تسکینه!

بهش میگم این همه سال این قدر قشنگ حرف زدی من آخرش ازت یاد نگرفتم!؟

اعصاب ندارم!

از صبح که از خواب بلند شدم اعصاب ندارم اعصابم خرده، در حال جنگم، نمی دونم با کی!؟

با خودم میگم خوبه هنوز منو نگرفتن من این قدر احساس خفگی دارم!؟

حافظ میگه دائما یکسان نخواهد بود حال دوران غم مخور!

خوبه این حافظ هست وگرنه من چه جوری می خواستم زنده بمونم؟!

زندگی گندی داشتم اصلا زندگی نکردم! همه ش گرفتاری بود! همیشه هم خواستیم سرمون رو بالا بگیریم روی پای خودمون بایستیم! دیگه پایی نمونده!؟

می سوزم از فراقت


می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان


مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون

تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان


مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان


یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان


ای نور چشم مستان در عین انتظارم

چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان


دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش

یا رب نوشته بد از یار ما بگردان


حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست

گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان


حافظ

زمانه


جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست


عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست


چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست


زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست


غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست


مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست


عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست


چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست


خزینه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


حافظ


عمر بگذشت


عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی


چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طریقت به مقام مگسی


دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی


با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی


لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی


بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی


تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی


چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


حافظ