باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

یکی از بزرگترین ریاهای جامعه!

از بچگی یکی از کارهایی که خیلی ازش بدم می آمد بوسیدن دست و پای والدین یا یک بزرگ در جلوی جمع بود!

به نظرم یکی از ریاکارانه ترین کارهاییست که یک نفر می تواند انجام دهد و پیش من آن آدم به قدری خوار میشد که نگو!

البته چند سالیست سعی می کنم قضاوت نکنم و پا در کفش این و آن نکنم اما متاسفانه این رفتارها در جامعه ی ما تشویق و تبلیغ می شود و خیلی ها برای خودنمایی این کار را انجام می دهند!

ولی به قول حافظ:

من اگر نیک و ار بد تو برو خود را باش / هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت!

زمانه!

امروز یک آخوند در بابلسر کشته شده است سابقه ی بالایی هم در نظام داشته اند و در بانک این اتفاق افتاده است!

یک روز از این قطب کشته می شوند یک روز از آن قطب! کم کم دارد نزاع بالا می گیرد!

اما من غصه ی زمانه را نمی خورم به قول حافظ:

غم زمانه که هیچ گران نمی بینم / دواش جز می ارغوان نمی بینم

امروز دشت خوبی داشتم و راضی هستم الان هم پرنده دارد آواز می خواند می گویند پرنده های نر برای جفت یابی و حفاظت از قلمرویشان می خوانند، زبان پرندگان را اگر بفهمی زبان تمام عالم را می فهمی!


پی نوشت: مادربزرگم همیشه یک مثل داشت می گفت: اگر زمانه با تو نساخت تو با زمانه بساز! البته من به شدت از این مثل بدم می آمد!؟

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکران پیر مغان کمترین منم


هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش

ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم


از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم


در شان من به دردکشی ظن بد مبر

کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم


شهباز دست پادشهم این چه حالت است

کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم


حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس

با این لسان عذب که خامش چو سوسنم


آب و هوای فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم


حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم


تورانشه خجسته که در من یزید فضل

شد منت مواهب او طوق گردنم


حافظ

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم


الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم


جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم


ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم


جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم


صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم


شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم


حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


حافظ

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت


برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت


گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت


از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت


عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت


حافظ