خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
حافظ
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
من چند روز است با کامنت هایی که گرفتم به عشق فکر می کنم اینکه اگر عاشق باشی همان حس برایت کافیست و به فکر وصال نیستی و مقصد را وصال نمی دانی اگر غیر این باشد یعنی تو می خواهی دیگری را تصاحب کنی!
عشق اسیری نیست، عشق شکوه پرواز است، پرواز دو پرنده در کنار هم نه در قفس کردن همدیگر. من این را مطمئن هستم.
با این حرف ها انگار حتی حافظ هم عاشق نبوده است او هم به دنبال وصال بوده است در خیلی از شعرهایش از آرزوی وصال می گوید! شاید البته بعد به آن درجه رسیده باشد.
شاید عشق هم مثل هر چیز دیگر درجه دارد اول می خواهی تصاحب کنی بعد کم کم راضی می شوی به رضای معشوقت بعد کم کم می فهمی خود عاشقی گنج گرانبها بوده است و معشوق بهانه ای برای رسیدن به حس عاشقی!
یک شعر هم از شاعری خانم می گذارم که البته برای عشاقی است که رابطه با هم دارند نه آن ها که از هم دورند.
پنجه در افکندهایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است
نه تصاحب
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ جان
عمرم و جوانی ام گذشت ز پی یک عشق آتشین، قسمت من نبود ولی من حاضر نیستم ازدواج عاقلانه بکنم. دیگر از سنم هم گذشته است. مورد مناسبم نیست. شرایط جامعه هم خیلی خراب است. پس باید یک فکر دیگر کنم!
به قول حافظ:
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
البته به دخترا هم می شود همین را گفت! آری زندگی باید کرد، با درد، با خشم، با نفرت، با عشق، با محبت، با گریه، با خنده، تنها، در جمع.