فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
لطفا! خواهشا! این یک درخواسته! غرغر نیست!؟
چرا همه چی این طور شده؟!
فقط مونده از آسمون سنگ بباره!؟
خبر مرگ میاد!؟
خبر ناخوشی میاد!؟
تا میای یه کم شادی کنی باز یه جای دیگه خبر بد میاد!؟
انگار ما نباید شاد باشیم!؟
به دوستم میگم
میگه شکوه و شکایت نکن!
اینکه شکوه و شکایت نیست!؟
می خوام بدونم چرا این طور میشه!
شاید من در اشتباهم!؟
شاید باید کاری کنم!؟
اومدم با نرم افزار حافظ فال گرفتم
این اومد:
روزی که فلک از تو بریدهست مرا
کس با لب پر خنده ندیدهست مرا
چندان غم هجران تو بر دل دارم
من دانم و آن که آفریدهست مرا
نمی دونم شایدم غمناک بودن یه نعمته من خبر ندارم!؟
شادی کردن و شاد بودن موجب غفلته!؟
نمی دونم چرا بعضیا با رابطه ی من و حافظ مشکل دارن!؟
خاک پای میخانه ی حافظ رو چشمام می ذارم!؟
اگه قرار بود حافظ به حرفای مردم زمان خودش گوش بده که حافظ نمیشد!؟
به قول خودش
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست / گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
من گدا هوس سروقامتی دارم / که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
آری اگر بزاعتم کمه بزاعتم همین قدر بوده باشد که گدایی کنیم و زری بدست بیاوریم!؟
دیدید آدم ها وقتی کارت دارند چه مهربون میشن وقتی تو کارشون رو داری بداخلاق؟!
با این آدم ها باید چه کار کرد؟!
من سالهاست که خواستم روابط خانوادگیمون رو خوب کنم اما نمیشه چون نمی خوان؟!
منم چقدر یک تنه هلشون بدم؟!
آخرشم باهام بدند؟!
آخرشم جلو روم در موردم دروغ میگن به بقیه؟!
واقعا این آدم ها جای سرمایه گذاری ندارن؟!
من تنهایی رو انتخاب می کنم!
چون که با غریبه ها هم دوست شدم اما اونها هم آدم های خوبی نبودند!؟
نمی دونم چرا آدم ها این جوری شدند؟!
مثلا یه کاری می کنن اگه بخوان باهات ارتباط داشته باشند بهت می گن مهربون اما اگه یه چیزی بهشون بگی خوششون نیاد تو میشی چاق!؟
یا مثلا بهت می گن بیا باهام درد دل کن بعد میگن آره غیبتاتو با من کردی!؟
من که می خواستم بهشون محبت کنم اما اونا باهام خوب نیستن !
هر چه هم محبت کردم تازه می خوان ازم بیشتر بکشن!
خلاصه که بهتر می بینم رخت بربندم!؟
به قول حافظ
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه ی مهر آیینم
دوست دارم بنویسم!
آخر دارد برف می آید!
یاد آقای هوشنگ ابتهاج افتادم!
سایه ی عزیز که از میان ما رفت!
دوستشان داشتم!
آخر علاقه یشان به حافظ مثل علاقه ی من به حافظ بود!
خیلی ها حافظ را دوست دارند!
اما کمتر پیش می آید جنس دوست داشتن شبیه به هم باشد!
آخر موها و محاسن آقای ابتهاج هم شبیه برف بود!
خیلی دوست داشتم از نزدیک می دیدمشان اما نشد!
ایشان در کلن آلمان بودند و من مشهد ایران!
دور بودیم اما قلب هایمان به هم نزدیک بود!
هم را نمی شناختیم اما انگار که می شناختیم!
حافظ قلب های ما را به هم نزدیک می کرد!
آی برف زیبا هر جا باریدی خوب بنشین!
کودکان این روزگار آن برف بازی های ما را نکرده اند!
آی برف زیبا دوباره درشت ببار!
شدید ببار!
بگذار دلهایمان به خوشی و زیبایی تو، خوش و زیبا شود!
چرا بند آمدی!؟
حیف!؟