اومدم یه کم تخیل کردم که دلم باز بشه خبر رسید آقای کیومرث پوراحمد خودکشی کردند!؟ اگه بگم خیلی دوسشون داشتم که دروغه اما برام محترم بودند مقداری از خاطرات بچگیم با ساخته های ایشون گره خورده!؟
انگار حال خوب به ما نیومده همیشه باید مچاله باشیم!؟ خیلی وحشتناکه یه آدم اون طور شاد که اهل فکر کردن و توجه به موضوعات مختلف بوده یک دفعه خودکشی کنه!؟ یاد اون بازیگر آمریکایی افتادم اسمش همیشه یادم میره رابین ویلیامز بود؟! با اونم کلی خاطره داشتم اونم آدم باورش نمیشد خودکشی کنه!؟
چه دنیای تلخی شده!؟
هی آقای عاشق تو خودکشی نکنی!؟
الان دیگه آدم می ترسه حرف بزنه که یه نفر ظاهرش خوبه درونی داغونه میره خودکشی می کنه!؟ اونم مردا فاجعه ان تو خودکشی!؟
آدم گاهی این قدر حالش بد است که به فکر خودکشی می افتد!
امروز روز عشق است اما خوب طبق چیزی که در وبلاگ ها می خوانم حال و روز آدم ها خوب نیست و می خواهند به زندگیشان پایان دهند!؟
من در چنین موقعیت و حالی بوده ام خودکشی نکردم اما از خدا خواستم جانم را بگیرد و بالاخره یک روز مرگ را دیدم یک نور سفید بود آمد دستم را گرفت و داشت من را با خودش می برد اما من یک لحظه با خودم فکر کردم که کارهایی که می خواستم در زندگی نکردم و اینکه خانواده ام بعد از مرگ من چه بر سرشان خواهد افتاد بنابراین گفتم نه نمیشه و برگشتم!
یک بار دیگر هم حالتی داشتم مثل مسمومیت که تا بیمارستان رفتم و خیلی این طرف و آن طرف رفتم آخرش هم معلوم شد مسموم نبودم بلکه همه اش از استرس و اضطراب، سیستم گوارشم آن طور شده بود و حالم آن قدر بد بود ولی آن موقع هم فکر کردم دارم می میرم و پیش خودم و خدای خودم شرمنده شدم که در زندگی آن طور که باید زندگی نکردم و آن کارها که باید انجام می دادم را، انجام ندادم!؟
بعد از آن وقایع، هر از چند گاهی دوباره حس می کردم دیگر نمی توانم و باید بمیرم اما یاد این اتفاقات که می افتادم خودم را جمع و جور می کردم می دانم بار سوم که تا دم مرگ بروم دیگر خواهم مرد!؟
مدتیست که سبک هستم و دیگر فکر مردن به سراغم نمی آید با اینکه برای زندگی ام معنایی ندارم و هدفی ندارم صرفا زندگی می کنم سعی می کنم از این به بعد در لحظه باشم اما هنوز فکرم مرا با خودش می برد و هوشیاری ام را معطوف به خودش می کند!؟
فکر می کنم بعد از این همه سختی که شوخی شوخی، 10 سال شد الان دارم نتایج صبر و تحمل و تاب آوردنم را می بینم می دانم شاید الان آرامش قبل از طوفان باشد ولی می خواهم فعلا با حال خوش و فراغ بال کمی استراحت کنم و خوش بگذرانم اگر بشود!؟
سنت های دست و پا گیری و گاه ظالمانه ای در سرزمین من وجود دارد یکی از آن ها، ناموس پرستی است.
دخترانی در سرزمین من وجود دارند که گاه از فشار والدین و خانواده دست به فرار از خانه می زنند یا گاه عاشق یک پسر می شوند اما به دلیل سنت های قدیمی متهم به هرزه بودن شده حتی ریختن خونشان حلال و واجب می شود.
گاه دخترانی در سرزمین من وجود دارند که مجبور به ازدواج با کسی می شوند که از او خوششان نمی آید اما خانواده بنا به سنت یا مصلحت مجبورشان می کنند و این دختران برای فرار از ازدواج یا از خانه فرار می کنند یا دست به خودکشی می زنند.
متاسفانه بر خلاف خیلی از کشورها در کشور ما اوژانس اجتماعی یا بهزیستی به این دختران کمک نمی کند زیرا پدر در قانون حتی اختیار کشتن فرزندش را نیز دارد و آن ها تنها مانده درمانده می شوند و گاه جان خود را از دست می دهند.
برای من همیشه سوال بوده است چقدر دختر بی ارزش است که حرف مردم از جانش مهم تر است و چقدر راحت یک نفر کسی را که از پوست و گوشت خودش است و سال ها پرورانده اش را به کام مرگ می کشاند.
بعضی از مردم پرنده ی خانگی شان را بیشتر دوست می دارند و عضو خانواده ی خود می دانند و حاضر به بیمار بودن یا کشتن آن نیستند چطور یک انسان می تواند با فرزندش چنین کند؟! آیا نباید چنین فردی از لحاظ روانی بررسی شود؟!
دختری که فرار نمی کند و خودش را می کشد می داند شانسی برای زندگی ندارد و اگر فرار کند هم در این جامعه امنیتی ندارد و مورد سواستفاده قرار می گیرد تا به حال شده است در شرایطی قرار بگیرید که هیچ انتخابی نداشته باشید جز مرگ؟!