باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان خورشید و باد

روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می کردند .

کم کم  صحبتشان به یک اختلاف نظر رسید .

آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قویتر است .

هر کدام از کارهای بزرگشان صحبت می کردند  و سعی می کردند که دیگری را راضی کند که حرف او را بپذیرد . کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد .

یکباره مرد رهگذری را دیدند .

با هم قرار گذاشتند که از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری کند .

مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر کدام از شما ها بتواند کت مرا در آورد ، او قویتر است .

اول باد شروع کرد .

خورشید  پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .

باد شروع به وزیدن کرد . مرد کتش را محکم گرفت .

باد تندتر و بیشتر وزید ، ولی هرچه باد بیشترمی شد . مرد محکمتر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد .

باد از وزیدن ایستاد ، خسته به کناری رفت . نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید .

خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید .

درخشنده تر از همیشه می درخشید  . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما کلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، کتش را تحمل کند .

و مجبور شد که کتش را در آورد .