باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان عیسی، عابد و جوان


روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!

داستان کوتاه عابد


عابدی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.

مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.

مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟

عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."

حال دل

می دانید من زمانی شریعت را خیلی رعایت می کردم البته نه آنچنان سفت و سخت وحشتناک اما سفت و سخت بودم اما بعد فهمیدم خیلی از اموری را که انجام می دادم به درستی آن طور که در شرع هست انجام ندادم البته خدا بر من سخت نگرفت و از من قبول کرد. من هم به خدا گفتم دیگر بر بندگانت سخت نمی گیرم.

داستانی در مثنوی معنوی مولانا هست که بدین شرح است: روزی یک نفر برای نماز صبح به مسجد می رود می بیند همه دارند از مسجد خارج می شوند به یک نفر می گوید چرا بیرون می آیید مگر نماز صبح نیست؟! او می گوید نماز صبح تمام شده است نفر اول آهی می کشد که از نماز جاماندم نفر دوم می گوید من حاضرم ثواب نمازم را با این آه تو عوض می کنم نفر اول می گوید چرا؟ نفر دوم می گوید چون که آه تو از دلت بر آمد و نماز من از سر تکلیف بود!؟

بله تمام داستان این است که توفیقی خداوند به انسان دهد که با جانش و تمام دلش اعمال نیک و مناسک دین را انجام دهد وگرنه فقط دنبال رفع تکلیف بودن یا ثواب جمع کردن و بهشت رفتن یا ترس از آتش دوزخ بودن آدم را به جای خاصی نمی برد! البته که ما هر روز 5 بار نماز می خوانیم شاید در ماه یا حتی سال یک بار بتوانیم به آن حال دل و جان برسیم!

لطفا برای هم قانون و قاعده و فتوا ندهیم که فلان چیز ثواب نماز را صد برابر می کند یا هر چیز دیگر این ها فقط طمع و حرص انسان را برانگیخته می کند خودتان هم می دانید و لطفا دیگران را از رحمت خداوند ناامید نکنیم این دروغ ها را نگویید که مثلا ایمان و عقل زن ناقص است این حرف ها فقط نشان دهنده ی دشمنی شما با گروهی خاص است که نمی خواهید آن گروه پیشرفت کند!


ما درون را بنگریم و حال را

نی برون را بنگریم و قال را

مولانا