باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من فقط خودمو دارم!؟

من ده سال پیش اتفاق هایی برام افتاد که هنوز نتونستم کاملا سر پا بشم و آدم ها جوری باهام رفتار کردن که به این نتیجه رسیدم فقط خودمو دارم و دیگه بقیه ی آدم ها تو زندگی من مردن!؟ مردن واژه ی مناسبی نیست ولی نمی دونم واژه ی مناسبش چیه!؟

گفته بودم که خواهرم می گفت ما در حالت بقا هستیم ولی برای من مثل اون نیست شاید من یه مدل دیگه در حالت بقا هستم نمی دونم ولی تو این سال ها چه زن چه مرد، چه پیر چه جوون به آدم ها نزدیک شدم اما واقعا نه می تونم اعتماد کنم نه می تونم دل به دلشون بدم، همه جورش رو امتحان کردم نمیشه!؟ حتی دیگه حس خوبی به بچه ها ندارم جدیدا حتی به گیاهان، گیاهامم فهمیدن دارن زرد میشند!؟

کسی هم نمی تونه کمکم کنه و برای آدما بهتره از من دور باشند چون از رفتارهای من سر در نمیارند آسیب می بینند یا فکر می کنند من از عمد این جوری باهاشون هستم و آسیب می زنند!؟

فعلا همین جوری هستم تا فرجی بشه!؟

هیچکس نمی دونی من چی کشیدم همه ش رو تو سکوت رفتم و آخ هم نگفتم پس لطفا از جانب خودتون من رو قضاوت نکنید حتما باید داد و بیداد می کردم که باور می کردید حالم بده!؟

نسل های جدید

من رفتم یه کم در وب چرخیدم می دونید این نسل های جدید با ما فرق دارن یعنی می دونید اون جوهرشون مثل ما نیست برای همین احساس دافعه بهشون دارم حتی خواهر خودم!

نمی دونم چرا این طوری شده چه چیزی تغییر کرده که اینا هم متفاوت شدن ولی فکر کنم نسل های پدران و مادران و گذشته تر نسبت به ما همین حس رو داشتند البته اون ها تفاوت ما رو به رسمیت نشناختند و هی خواستن ما رو به شکلی که می خوان دربیارن اما حداقل ما می دونیم و با این جوون ها این کار رو نمی کنیم البته من خیلی بین نسل های جدید نبودم ولی آهنگاشون که خیلی بیخوده، دیگه حس واقعیم رو گفتم، نمی دونم دیوار کشیدن بینمون یا چیز دیگه ست به هر حال از بودن باهاشون لذت نمی برم یه چیزی اون ورتر از غریبه هستند با اینکه در نگاه اول آشنا می زنند ولی در مراوده باهاشون کیف نمی کنی تو همون گروه افسرده ها هم همین طور بود!

دیگه من محکومم به تنهایی و باید در دنیای شخصی خودم باشم و دنیای شخصی خودم رو بسازم، واقعیت همینه! البته من دنیای شخصی خودم رو دارم و همیشه داشتم و به هر کسی اجازه ی ورود بهش رو نمیدم اما حالا باید آب و رنگ جدیدی بهش بدم!

پر پر

زدم تلویزیون ماهواره، داشت عکسای جوونایی که دو سال پیش بعد از مهسا شهید شدن رو نشون میداد مادراشونم زجه می زدن تازه گفت از الان شروع کردن به بازداشت مخالفین، بی خودی این جوونا پر پر شدن فکرشم سخته چه برسه به اینکه اتفاق بیفته و اون جوون بره زیر خاک، الکی الکی و مردم ایرانم عین خیالشون نیست یه روز یه واکنشایی میدن که آدم میگه داره انقلاب میشه یه روز همه سر و صداها می خوابه می گی نه بابا انقلاب نمیشه!؟ به هر حال اینا رو دیدم داغون شدم!

خودمم چند روزه سفکسیم می خورم قرصای ویتامین و آهنم هست هنوز گلوم گاهی می سوزه و پریودم البته کم شده، نمی دونم پریود بود یا عفونت من که آنتی بیوتیک خوردم!؟

امروز خونه تنهام، همه رفتن صفاسیتی، حس غریبی دارم، دلم می خواد بخوابم ولی موقع خواب نیست!

ای کاش مرده بودم!


بعدنوشت: خیلی بی حوصله شدم دیگه حوصله ندارم پشت سر مردا هم بدشون بگم! دیروز با خودم گفتم چند وقته خیلی خوبم امروز این طور شدم!؟

ما نسل نخودیا

امروز یه ویدئو دیدم از یه جلسه ی تلویزیون اینترنتی که چند تا کارشناس بحث می کردن و یک جوان دهه هشتادی هم نظراتش را گفت، اصلا این جوانان دهه هشتادی شبیه ما نیستن همچین با اعتماد به نفس و تند تند حرفش رو به کارشناس ها زد و شستشون و پهنشون کرد که اونا هم حرفی برای گفتن نداشتن!

آقای جوان گفت ما به این نتیجه رسیدیم راه تغییر از خیابان نیست و هزینه دادن برای تغییر اندازه ای داره!

بعد به یاد ما نسل دهه شصتی ها افتادم که تا ما جوون بودیم همه چیز به میل پیرها بود و حالا هم یه نسل خیلی جدی اومدن که خودشون اون جور که دوست دارند کشور رو بسازند و ما و نظرمون انگار نخودی بودیم، به زور اگه اون قدیمیا با پارتی بازیمون می دادن و در مقابل این جوان ها هم حرفی نداریم و فکرها و باورهامون رو نمی پسندند و بازیمون نمیدن!

تازه میگن دکتر مجتبی شکوری که رتبه دو رقمی کنکور داشت و شریف درس خونده بود و کارشناس برنامه های تلویزیونی و اینترنتی هست اعتراف کرده با سهمیه به اون رتبه رسیده و همیشه می گفته خانواده ش فرهنگی هستند ولی حالا معلوم شده پدرشون روحانی هستند و موفقیت هاش با رانت پدرش بوده، یه بار دکتر مجید حسینی گفت هر کی تریبون در جامعه داره با رانت بهش رسیده و گفت خودمم هم همین طورم ایشونم خانواده ش فرهنگی بودن و رتبه ی خوب داشته و دانشگاه تهران علوم سیاسی خونده!

فقط مثل اینکه من خول بودم و فکر می کردم با تلاش میشه به موفقیت رسید که منم، آدم ها، ناکارم کردن و خونه نشینم کردن تازه داشتم می شکفتم که تبر زدن به ریشه م، از زندگی ساقتم کردن البته مثل من زیاده دهه هشتادیا هم ما رو دیدن و نمی خوان سرنوشت ما رو داشته باشند!

داستان عیسی، عابد و جوان


روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!