باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

دغدغه ی ایران

امروز فهمیدم اینکه من دغدغه ی ایران رو این قدر دارم به خاطر اینه که می ترسم نابود بشه، حالا چی شده و چرا این ترس تو من از بچگی به وجود اومده، نمی دونم، شاید هم از والدین بهم رسیده یا شایدم چون خانواده ی ناامنی داشتم این جور شدم!؟

به هر حال این ترس رو ریختم دور ولی حب وطن رو هنوز دارم، آرام جانمه وطن!

من باز دلم خواست عاشق بشم!

امروز دلم خواست عاشق یک نفر بشم، خیلی وقته چشمم رو گرفته ولی آخه درد و رنج عاشقی خیلی هست، دیروز اتفاقا چند تا نوشته در مورد عاشقی خوندم، یکی اینکه اگر نمی تونید درد و رنج عاشقی رو تحمل کنید عاشق نشید، دومی اینکه عاشقی کردن یک کار ناامن هست و عقل و منطق سرش نمیشه، خیال نکنید عاشق که بشید همه چیز گل و بلبل میشه!؟

اما آخه وقتی یکی بهت ابراز علاقه می کنه و ازت خوشش میاد خیلی سخته جلوی خودت رو بگیری!؟ تازه یه نفرم هست مثلا نامزدیم اما اون اینجا نیست، منم به هیشکی نگفتم که اگه نشد ضایع نشم، دیشب براش شعر گفتم، خواستم دل به دلش بدم، خواستم اون مردم باشه، دیگه چشمم دنبال بقیه نره اما امروز صبح چشم باز کردم باز وسوسه شدم، رابطه ی من و ایشون عاشقانه نیست عاقلانه است و احساس ثبات می کنم باهاش اما اگه نشد چی؟! همین موقعیت های دیگه رو هم از دست میدم ولی خوب فکر می کنم به ریسکش میرزه چون که واقعا مرده، آرزوی خیلی هاست!؟


بعدنوشت: واقعا فکر کنم همه ی اینا امتحانه!؟ ای خدا با من چه می کنی!؟