باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

بغض

من از بچگی بغض دارم!

برای همین بیشتر وقت ها با کسی حرف نمی زنم!

برای همین تو روابطم سردم!

قلبم میل چندانی به ارتباط با کسی نداره!

و خوشش نمیاد هر کسی بهش نزدیک بشه!

وقتی مریض شدم بغضم دیگه مثل یه غده شده بود!

تو گلوم هیچی نبود!

تیروئید سالم!

اما الان یه جور دیگه ام!

این قدر اندوه دارم که حرفم نمیاد!

حتی دیگه دوست ندارم گوش کنم!

من که خیلی گوش کردنم خوب بود!؟

شبا تو خواب گلوم می گیره!؟

میگن از اعصابه!

دیگه سرنوشت منم اینه!

دیگه بغض تو گلوم رو دوست دارم!

رنجی نمیکشم! شادم!

سرشکستگی

واقعا احساس سرشکستگی می کنم چون قلبم از بچگیم بهم می گفت برای بهتر کردن زندگی آدم ها باید کاری کنم و هیچ کار نکردم!؟

تازه اومدم به آدم ها نزدیک بشم و کمکشون یا تغییرشون بدم به جاش خودم مثل اونا شدم، همون رفتارهای اشتباه رو انجام دادم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بفهمم دارم چی کار می کنم!؟ تازه الان فهمیدم!؟ الان که نه مدت کوتاهیه!؟ قبلش به خودم حق می دادم می گفتم اون فلان کرد و فلان گفت و غرور داشتم!؟ البته هنوز به حد واقعیش نرسیده و هنوز پررو ام ولی کم کم فکر کنم به اونجاها هم برسه چون تجربه شو دارم البته شایدم یه حس دیگه این بار سراغم بیاد!؟

تازه یه چیز دیگه هم از دکتر هلاکویی شنیدم و میشه گفت در راستای حرفای دیروز داداشم بود، نمیشه از همه آدم ها این انتظار رو داشت که عادلانه و منصفانه رفتار کنن، ما واقعا از بچگی تو دنیای رویایی و آرمانی بودیم!؟

و تازه دکتر یه چیز دیگه هم گفت، اینکه خانم های زیبا توی عمرشون از همه ی آدم های معمولی بیشتر رنج میکشند!؟ ای کاش اینو یکی از بچگی به ما می گفت!؟ تازه من که دیگه پیر شدم و چاق شدم و صورتم پف داره، در حد معمولم دیگه به زیباییم نمیرسم از اولشم اهل آرایش نبودم کفش پاشنه بلند بپوشم و قیافه بگیرم برای بقیه!؟

بعضیا میگن باید این کارها رو انجام داد تا آدم ها یه جور دیگه روت حساب کنند یکی از نزدیکانم که نمیگم کی، خیلی تغییر کرده اصلا استایل صورتش عوض شده و خیلی به خودش میرسه ولی من که می بینم از قبل اخموتره و حال روحیش اصلا خوب نیست!؟

واقعا نمی دونم باید چه کار کرد!؟ زندگی همیشه ضایعت می کنه و باهات نمی سازه!؟ هر کارم می کنی انگار می خواد بهت دهنکجی کنه!؟ مشکلش با من چیه که من خوب می خوام؟! آیا خوب بودن و خوش قلب بودن هم باعث رنج میشه؟! 

شاید همه ش بابت اینه که من روی بد دارم البته همین روی بدم بهم کمک می کنه آدم های بد رو بشناسم اما نمیشه از این روی بد فرار کرد نمیشه مثل خرگوش بود شاید من واقعا گرگم!؟ یه گرگ بی عرضه که دلش می خواد خرگوش باشه!؟

در لینک زیر مقاله ای هست که میگه سرکوب گرگ درون باعث بیماری های روانی میشه!؟

دکتر نیما قربانیhttps://nimaghorbani.com/%DA%AF%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%AA%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%A8%E2%80%8C%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%DB%8C%D8%A7-%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B4/

هنوز خسته ام

اون حرفا رو به خدا زدم ولی هنوز خسته ام!؟ نمی دونم چطور خستگیم برطرف میشه!؟ فقط خودش می تونه حال من رو خوب کنه!؟

من یه بار دیگه احساسات ناجور داشتم و خودش حالم رو خوب کرد الان هم همین طوره!؟ باید به این خستگی عادت کنم، اینم مثل رنج بشه جزئی از زندگیم!؟ تاوان گناهان و اشتباهاتمه!؟ تازه خیلی کمه به نسبت اونا!؟ من واقعا بدی کردم!؟ بچه بازی درآوردم!؟ 

منو دور کرده از خودش!؟ یعنی من ناامید شدم و دور افتادم!؟

پرتو

امشب پرتویی دلم را روشن کرده است نه اینکه چیز خاصی باشد فقط خواستم بگم حالم خوب است و به آینده امیدوار شده ام البته آینده شخصی خودم!؟

دلم خیلی چیزها می خواسته که محقق نشده ولی غمی نیست به جایش هنوز خدا را دارم هنوز مرا دوست دارد هنوز گناهانم می بخشد و به من فرصت می دهد واقعا صبر رو باید از خدا یاد گرفت چون عشق داره صبرم داره مثل کسی که هر روز میشینه پای یک گیاه و نگاهش می کنه و آبش میده و صبر می کنه رشد کنه و ثمر بده!؟ ولی ما آدما ....

من خواب بودم یهو بیدار شدم یادمم نیست چی خواب میدیدم!؟ الانم هم خوابم میاد هم خوابم نمیاد!؟

همیشه دلم می خواست آدم باشم یه آدم کوشا باشم منظم باشم نمی دونم اینا از وسواسه یا چیز دیگه ولی هیچ وقت نتونستم چون باید خودتو تربیت کنی و زورم به خودم نمی رسه واقعیت اینه هر چی بودم معلم های مدرسه ازم ساخته بودن، فکر می کردم خودساخته ام اما نبودم، حالا شاید یه کم بودم ولی مغزم به همون معلم ها شرطی شده!؟ بگذریم!؟

می دونم حالم موقتی هست و صبح که بشه باز غم عالم روی سرم هوار میشه ولی دیگه عادت کردم رنج رو اگر درک کنی خوب و شیرینه، دیگه جزئی از زندگیت میشه بدون اون زندگیت بی معناست!؟

بعدنوشت: بیا باز اینجا نوشتم حال خوبم به یه حال معمولی بدل شد!؟

مرگ

شما واکنشتون به مرگ چیه؟!

واسه من خیلی سنگینه و فکر می کنم یه ترس نهفته ای هم ازش دارم!؟

یعنی این قدر برام مرگ رنج آوره که گویا خودم رو فریب میدم و میگم من اصلا از مرگ نمی ترسم و برام مهم نیست!؟

اگر روانشناسی بدونید ساز و کارش رو درک خواهید کرد!؟

حالا چرا یاد مرگ افتادم؟!

سگ داداشم دو روز بود ناله می کرد!؟

داداشمم خونه نیست کار داره!؟

می گفت پای سگه درد می کنه!؟

منم نمی دونستم باید چی کار کنم!؟

دیروز عصر ناله ش قطع شد!؟

با خودم گفتم نکنه مرده!؟

رفتم از پنجره نگاش کردم دیدم وسط قفس نشسته و نمی تونه تکون بخوره!؟

آخه سنگینم هست زورم نمیرسه ببرمش تو اتاقش!؟

یاد عروس کوتوله داداشم افتادم!؟

اونم مریض شده بود آخرش با خواهرم بردیمش دکتر!؟

و آخرش داداشم بردش!؟

خواهرم میگفت مرده، محمد الکی میگه داده به دوستش!؟

اونم فکر کنم مثل منه، واکنشاش هیستریکه!؟

خلاصه که حالا من ماندم سگی که داره می میره و کاری که از دست ما برنمیاد!؟

دکترم براش آوردن گفتن خوب نمیشه!؟

به مامانم میگم این قدر باید ناله کنه تا بمیره؟!

البته از دیشب ناامید شد گویا، ناله دیگه نمی کنه!؟

ولی هم از خودم بدم میاد، هم کاری از دستم بر نمیاد!؟

کلا یه آدم منفعلی شدم که نگو!؟

احمقم شدم!؟

این فکرا رو هم کردم صبح دل انگیزم خراب شد!؟

اصلا من از بچگی به نتیجه رسیدم حیوون نیارم تو خونه!؟

بچه بودم چند بار جوجه مرغ گرفتم مردن بعدم یه جوجه اردک!؟

حیوون نگهداری می خواد اسباب بازی که نیست!؟

زبونشم نمی فهمی دردشو بگه!؟

والا من که نمی تونم از یه حیوون درست نگهداری کنم چه جوری می خوام بچه بزرگ کنم!؟

بچه مم به کشتن میدم!؟

بعدنوشت:

آخه چرا این قدر من بی عرضه ام!؟

یه زمانی عقلم کار می کرد!؟

خواهر کوچیکم رو داشتن به کشتن میدادن، من مواظبتش کردم!؟

چرا الان نمی تونم!؟

بعدنوشت بعدی:

وای که چقدر من بدم!؟

اینجا هم باز دارم به خودم فکر می کنم!؟