چرا عشق تبدیل به نفرت می شود؟!
چون تو انتظاراتی داری که طرف مقابل نمی تواند به آن ها پاسخ بگوید!
چون روابطت در کودکی با والدین و سرپرستانت ناایمن بوده است!
زیرا اساسا عاشق نبودی برای لذتی که عشق بهت می دهد عاشق می شوی!
زیرا در اعماق وجودت باور داری دوست داشتنی نیستی و خود را لایق عشق نمی دانی!
زیرا از رابطه ی عاشقانه و شکست رابطه ی عاشقانه می ترسی!
می گویند بزرگترین جنایت ها به اسم عشق صورت گرفته است و البته مذهب!
این بار باید توبه کنم که دیگر عاشق نشوم!
اولش قشنگ است!
بقیه ش درد و رنج است!؟
هنوز به تو فکر می کنم و به فکرم می آیی!؟
فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم فراموشت کنم!
امیدوارم مرا ببخشی!
ازم دلگیر نباشی!
نمی خواهم دل نازکت از من دلگیر باشد!
می دانم این حرف به نظرت خوب نیست!
اما تو را هم مثل نفرات قبلی همیشه به یاد خواهم داشت!
هنوز عشق 15 سال پیشم را نتوانسته ام فراموش کنم!
البته فکر کنم تو هم مثل من باشی!
هنوز دوست دارم بهت فکر کنم!؟
سعی می کنم این کار را نکنم و سر خودم را گرم کنم!
ولی چه کنم دوستت دارم!
امیدوارم کاری نکرده باشم از من متنفر باشی!
عشق گاهی تبدیل به تنفر می شود
اما دست آخر وقتی با خودت صادق می شوی می بینی هنوز دوسش داری هر چقدر هم ازش متنفر باشی!
در واقع تنفرهم به خاطر این است که دوسش داری!
من خیلی با حس عشق و نفرت دست به گریبان بودم!
تقریبا از ابتدای زندگیم!
عشق بهت لذت می دهد، تنفر بهت جرئت
عشق لطیفت می کند و تنفر خشمگینت
عشق باعث می شود کار خوب کنی، تنفر باعث می شود کار بد کنی!
در نهایت هم از کارهایت پشیمونی هم راضی
خخخخ من که این طورم
امشب باز حال بی قراری دارم!؟
خوابم می آید اما خوابم نمی رود!
برای چه بی قرارم؟!
چطور این قدر خسته ام خوابم نمی رود!؟
مادرم می گفت بعضی وقت ها از خستگی خوابت نمی رود!
حالا من این طور هستم!
قهوه هم نخوردم که دلیل بی خوابی ام این باشد!؟
دلمم درد می کند!؟
آهنگم خیلی گوش کردم!؟
اعصابمم خورده!؟
نمی دونم چرا هی پر نفرت میشم هی عشق!؟
عمرم و جوانی ام گذشت ز پی یک عشق آتشین، قسمت من نبود ولی من حاضر نیستم ازدواج عاقلانه بکنم. دیگر از سنم هم گذشته است. مورد مناسبم نیست. شرایط جامعه هم خیلی خراب است. پس باید یک فکر دیگر کنم!
به قول حافظ:
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
البته به دخترا هم می شود همین را گفت! آری زندگی باید کرد، با درد، با خشم، با نفرت، با عشق، با محبت، با گریه، با خنده، تنها، در جمع.
امشب پر از نفرتم، تازه فهمیدم آدم ها چقدر پوچند، چقدر حرفشان با عملشان متفاوت است! من البته این ها را می دانستم اما آمدم یک مرتبه دیگر امتحان کنم به حرف های استادان معنوی مدرن گوش دادم ولی فایده ندارد، دورتر از دور شدم!
واقعا نمی دانم چگونه باید کیمیاگری کنم؟! چند روز است دستانم داغ است، از خشم خودم هست، به خشمم اهمیت ندادم به شکل یک عارضه ی جسمی خودش را نشان داد! الان هم به این نفرت توجه نکنم خودش را به یک شکل دیگر نمایان می کند!؟
نمی دانم با احساساتم چه کنم؟! چگونه تخلیه یشان کنم!؟ نمی خواهم به کسی آسیب بزنم!؟ از طرفی آسیب بزنم او هم می خواهد آسیب بزند بعد من باز باید آسیب بزنم و این چرخه ادامه پیدا می کند و هی قوی تر می شود!؟ واقعا چه باید کرد!؟