این قدر تو بخش نظرات فحش خوردم و حرفای عجیب و غریب دیدم که دیگه حالا که میام بلاگ اسکای رو چک کنم تا می بینم نظر اومده ترس برم میداره با خودم میگم نکنه باز فحش باشه!
نمی دونم این افراد معروف چطوری این همه کامنت فحش را تحمل می کنند من از بچگیم از فحش بدم میاد کسی که بهم فحش بده کاملا از چشمم می افته و دیگه باهاش کاری ندارم!
امروز به دوستم گفتم از خشم و نفرت پر هستم گفت در فلسفه و عرفان اسلامی قوایی داریم به اسم غضبیه که وقتی رشد پیدا کنه و به تعادل برسه تبدیل به شجاعت می شود، گفت در کتاب معراج السعاده ی ملا احمد نراقی کامل توضیح داده شده، این کتاب را در سایت گنجور پیدا کردم و این قسمتش را مطالعه کردم!
خلاصه اش این است که ما 4 قوا داریم:
عقلیه که با آن خوب و بد را تشخیص می دهیم و کلی می بینیم کمال این قوه حکمت است.
وهمیه که با آن مکر و حیله می کنیم جزئیات را می بینیم کمال این قوه عدالت است.
شهوتیه که به بقای بدن کمک می کند از خورد و خوراک تا اعمال جنسی و کمالش در عفت است.
غضبیه که برای دفاع از خود است که کمالش شجاعت است.
قوه ی عقلیه مختص انسان و فرشته است و قوای وهمیه برای انسان و شیطان و قواهای شهوتیه و غضبیه برای انسان و حیوان است و هر کسی که یکی از این قوا در او قوت بگیرد جزو دسته ی مذکور خواهد بود!
البته این ها وحی نیست و می شود نقادانه به این مباحث نگاه کرد اما به نظرم جالب آمد گفتم به اشتراک بگذارم، شاد باشید!
چند دقیقه پیش فیلم صحنه ی کشته شدن آخوند را در بانک بابلسر دیدم! حراست بانک در حالی که یک نفر برای آخوند چای میاره میره پشت سر آخوند و بهش شلیک می کنه، بعد آبدارچی میاد تفنگ رو ازش می گیره، حراست بانک یک فرد مسن هست!
یعنی این قدر نفرت و خشم زیاد شده تو جامعه ی ما که یک نفر ناغافل از پشت دخل یک نفر دیگر رو میاره؟!
امروز از اوشو خوندم جنبش های عدم خشونت مثل گاندی خودش یک سیاسته و یک راه مبارزه و خودش از خشونت پنهان استفاده می کنه منتها نفس این قدر مکاره که خودش رو موجه جلوه میده!؟
من خیلی ناامید شدم اول از همه از خودم چون که این قدر غافل بودم و نمی دونستم و در جامعه ی ما هر کس به گونه ای در خواب غفلته!؟
کجاست اون بیداری که بیدارمون کنه!؟ ما چقدر بدبختیم! این مبارزه تا کی می خواد ادامه پیدا کنه!؟ تهش چی میشه!؟
با دو تا از دوستان مجازیم جداگانه صحبت کردم در مورد عاصی شدنم!
نتیجه این شد که تا وقتی بشر قلبش رو روی دنیا و دیگران بسته وضع دنیا همینه و من دقت کردم الان که عاصی هستم قلبم بسته است اصلا به صورت ناخودآگاه بیشتر موقع ها بسته است!
انگار انسان این زمونه فقط اسیر ذهنش نیست قلبشم اسیره و همیشه تنهاست توی یه انفرادی به خصوص اینایی که افسرده شدن فکر کنم حرف منو خوب متوجه میشند!؟
و نتیجه ی دیگر این بود که هر چه رنجت میده یا خشمگینت می کنه معلمته باید درسشو پاس کنی برای مثال گفتن شاید تو باید یاد بگیری جای نفرت چطور عشق بکاری!؟
البته من هنوزم معتقدم آدمی که ظلم می کنه لیاقت عشق رو نداره اما دوستم گفت اینا بازی ها و برهان های ذهنه!؟
البته واقعیت اینه که کسی که ظلم می کنه یه جایی ظلم دیده اگه جاش عشق می گرفت شاید این طور نمیشد اما ما از کجا بدونیم کجا و کی چه اتفاقی براش افتاده؟!
کلا داستان خیلی پیچیده است دنیا شده یه کلاف سر در گم با کلی گره که نمی دونی چه جوری و از کجا باید گره هاش رو باز کنی!؟
گاهی احساس بی معنایی در زندگیم دارم!
گاهی اما پر از شور و شوقم!
پر از هیجان جوری که تسلط به خودم را از دست می دهم!
من می خواستم دنیا را جای بهتری کنم اما نشد!
نمی دانم چگونه یک حرفی که می زنم می بینم بین بقیه ی مردم هم زده می شود حتی حرف هایی که به طور خصوصی گفته ام!؟
اما خیلی حرف های دیگرم حتی مطالبی که در وبلاگ نوشتم اثری بر جامعه نداشته است!؟
من می خواستم جامعه را آبادان کنم دل خودم تار شد!؟
بی معنایی به زندگی ام بازگشت!؟
من چند سال پیش هم دچار این بی معنایی و سردرگمی شده بودم اما توانستم راهی پیدا کنم!
اما الان هیچ چراغ روشنی نیست!
هیچ کور سوی امیدی نیست!
وقتی این طور بی معنا می شود زندگیم دچار نفرت می شوم از همه چیز و همه کس!
اما چاره چیست؟!
زندگی باید کرد!