من باز دارم اشتباهم را تکرار می کنم!
باز دارم می گذارم و می روم!
باز دارم تولید نفرت می کنم!
باز دارم از آینده می ترسم!
باز دارم تمام کارهایی که زندگیم را بهم ریخت تکرار می کنم!
باز دارم زندگی یکی دیگر را بهم می ریزم!
باز دارم برای خودم دین درست می کنم!
چرا نمی توانم مثل بقیه ی مردم باشم؟!
چرا نمی توانم اعتماد کنم؟!
چرا به همه چیز یه جور دیگر واکنش می دهم؟!
نمی دانم واقعا نمی دانم!؟
من از اولش عادی نبودم!؟
مرا ببخش که تنهایت گذاشتم!؟
ولی راه دیگری به ذهنم نمی رسد!؟
اصلا تو بگو چه کار کنم؟!
من را از اول از آدم ها ایزوله کردند!؟
من خودم فرار می کردم می رفتم سراغ بچه ها!؟
آن ها هم حسابی دخلم را می آوردند!؟ نمی دانم چرا!؟
از هر کسی که بگی خورده ام!؟
و اصلا هم نمی توانم کاری کنم که بازدارندگی ایجاد کنم!؟
خودت هم کم بلا ملا سرم نیاوردی!؟
تازه هنوز دوری!؟
بهم حق بده ازت بترسم!؟
من برای نجات خودم راهی جز گریز ندارم!؟
بعد می گویند مدیون هستی!؟
بابا آن ها بلا سرم درآوردند من مدیون هستم؟!
من چه کار می کردم وایمیستادم می گفتم بفرما بزنید!؟
آدم ها به آدم آسیب می زنند بعد هنوز طلبکارم هستند!؟
جالب است!؟
قرار بود این نامه ای عاشقانه باشد!؟
اما نمی دانم چی شد!؟
تو بگو من چه کار کنم!؟
هر چی تو راضی باشی منم راضیم!؟
هر چند دیگر عاشق نیستم!؟
و نمی دانم تو چقدر عاشقی!؟
ولی نمی خواهم در دلت کینه و نفرت بکارم!؟
خوب باش و خوب بمان!؟