من روحیه ی تنوع طلبی دارم غذای تکراری نمی تونم بخورم کارهای تکراری نمی توانم انجام دهم!
حتی در رابطه با آدم ها، اول آشنایی ازشان خوشم می آید اما بعد از مدتی که طرف را می شناسم برایم تکراری می شود و دیگر طرف برایم جالب نیست!
یک دلیلی هم که ازدواج نکردم این بود که می ترسیدم همسرم برایم تکراری شود همین طوری عاشق که شدم بعد از یه مدت از طرف بدم آمده است چه برسد که بخواهم باهاش زندگی کنم!
جوان که بودم فکر می کردم سنم بالا رود این روحیه ام کمتر می شود اما تا الان که نشده است، فعلا همه چیز برایم تکراریست و نمی دانم چگونه به زندگیم تنوع بدهم!
از بچگی از درس تاریخ بدم می اومد وجه داستانیشو دوست داشتم اما اتفاقات و خیانت هایی که آدم ها در حق انجام داده بودند حالم به هم می زد، به خصوص تاریخ معاصر ایران!
اتفاقا چند سال اخیر کتاب های تاریخی گرفتم که بخونم ولی چند ورقشون رو خوندم خوشم نیومد گذاشتم کنار!؟
حالا چیزی که مهمه همین تاریخه، ما تاریخدان نداریم تا تاریخمون رو بررسی کنه تا دیگه لازم نباشه تاریخ رو تکرار کنیم، کشورهای غربی تاریخ ما رو بهتر می دونن!
هر کس تو ایران تاریخ بخونه بقیه بهش می خندن و هیچ شغلی هم پیدا نمی کنه، برای همین وضعمون اینه!
گاهی فکر می کنم ماها رو می فرستادن ریاضی و تجربی که دکتر و مهندس بشیم که بی خطر باشیم اگرم اعتراضی داشتیم بفرستنمون کشورهای مهاجرپذیر به عنوان نیروی کار اونا، واقعا بعید می دونم اتفاقی این قدر قشنگ برنامه ریزی شده باشه!؟
مامانم از بچگی بهمون می گفت نماز خوندن مثل غذا خوردن هست هر روز سه نوبت باید انجامش بدی چون همون جور که بدن به غذا احتیاج داره روح هم به غذاش که نماز باشه احتیاج داره البته نمازهای ما که سر تکلیف بود معمولا فکرم جای دیگه بود و کلمات رو تکرار می کردم الان هم چند سال هست بی عار شدم و با خدا لج کردم نماز نمی خونم، دلم می خواست نماز واقعی می خوندم با حضور قلب و ذهن اما فکر من یه دقیقه آروم و قرار نداره البته خدا همون نمازهای داغون من رو قبول کرد!
حالا نه تنها نماز خوندن مثل خورد و خوراک و خواب واجبه بلکه تمرینات مراقبه و تنفس و ورزش هم واجبه البته ما تاثیر این چیزها رو در کوتاه مدت متوجه نمی شویم بلکه در دراز مدت اثر خودش رو نشون میده البته این جور که تجربه من میگه!
و نکته ی آخر اینکه اگر می خوایم اون احساس واقعی تمرینات معنوی رو بدست بیاوریم لازم است خواب و خورد و خوراکمون رو کم کنیم تا جایی که من فهمیدم روح در بدن اسیر هست و اگر بخواد به مدارج بالا برسه تن باید ضعیف بشه و به خواسته هاش نرسه اما این کارها رو باید زیر نظر استاد انجام داد خودسر انجام بدی مثل من میشید که برعکس شدم البته گاهی فکر می کنم تن فربه من نشان از نفس فربه من میدهد که من ازش بی خبرم، اون گوشه موشه ها یه خبری هایی هست قایم شده من نبینمش خودش رو استتار کرده!؟
ولی اینکه زندگی همه ش تکرار هست خودش روح من رو آزار میده من تنوع رو دوست دارم و از تکرار و یکنواختی فراری هستم اما موفقیت در سایه ی تکرار یکنواخت و هماهنگ بدست میاد و من هنوز نتونستم این رو به کودک درونم حالی کنم و مثل بچه ها گوش به بازی هستم!؟
گاهی دیدید یک کارهایی می کنیم اول خیلی خوشمان می آید اما بعد پشیمان می شویم مثلا در موقعیتی دهان یک نفر را سرویس می کنیم بعد هم با خود می گوییم خوب دهانش را سرویس کردم اما بعد پشیمان می شویم و می گوییم این چه کاری بود من کردم دیگر تکرارش نمی کنم!
اما باز در موقعیت که قرار می گیری دوباره آن کار را انجام می دهی انگار از دستت در می رود و جلوی خودت را نمی توانی بگیری یک تکانه یا نیرویی از درونت می ریزد بیرون در چنین شرایطی تنها راهی که من پیدا کردم این بوده که سکوت کنم البته اگر سکوت کنی اما بعد هی با خودت بگویی باید دهانش را سرویس می کردم فایده ندارد بیشتر باعث می شود ذهن و روانت آسیب ببیند همان بهتر که در موقعیت خودت را تخلیه کنی!
چند دقیقه پیش در اینستاگرام خواندم وقتی پخته می شوی دیگر نمی سوزانی و البته خیلی کارهای دیگر هم نمی کنی و خوب پختگی دست خود آدم نیست باید اتفاق بیفتد!
یک مطلب دیگر هم در مورد پختگی هست که می گویند وقتی پخته می شوی دیگر لازم نمی بینی حرفی بزنی حتی وقتی لبریز از سخن باشی البته یک نفر شوخی کرده بود و گفته بود به حدی از پختگی رسیدم که دیگر حرف نمی زنم و فحش می دهم!؟
خلاصه همان طور که در نوشته ی قبل گفتم نرسیدن به یک سری چیزها انگیزه ای می شود برای رسیدن به چیزهای دیگر مثلا انجام ندادن کارهایی که بعدش پشیمان می شوی باعث می شود به مرور پخته شوی!