باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

خواندن و گوش کردن داستان کوتاه دردناک

این دو روز وقتم بیشتر به گوش کردن و خواندن داستان کوتاه گذشت!

اول داستان شاه بانو رو گوش کردم، روی کتابخانه ی صوتی ایران صدا، اقتباسی بود از داستان زنی زیبا به نام سیمین از الهی نامه ی عطار نیشابوری که ماجراهایی برایش اتفاق می افتد، جالب بود گوش کنید!

بعدش یه داستان کوتاه از داستایفسکی به نام درخت کریسمس بچه های فقیر که واقعا قلب رو به درد میاورد و همین طور داستان های وانکا، خوشحالی و غرق شده از چخوف، واقعا در زمانه ی این ها در روسیه چه خبر بوده؟!

آدم وقتی این طور داستان های دردناک رو می خونه یا گوش میده، دیگه دردهای خودش به چشمش نمیاد، با خودت میگی من چقدر مشکلاتم کمتره اما دادم تا آسمون رفته پس این همه آدم که دارن این جوری زندگی می کنند چی باید بگند؟! تازه تجربه کردن کجا و مطالعه کردن کجا؟!

ما را سر یار مهربان است

هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهٔ مست دلستان است

گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است

وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است

غمهاش به جان اگر فروشند
می خر که هنوز رایگان است

در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است

در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بی نشان است

تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است

ای ساقی بزم ما سبک خیز
می ده که سرم ز می گران است

در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است

ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است

از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است

ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است

این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است

کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است

#عطار

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است

من درون پرده جان می پرورم
گر برون جان می کند اعدا خوش است

چون جمالت برنتابد هیچ چشم
جملهٔ آفاق نابینا خوش است

همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون
هر که در خون می نگردد ناخوش است

بندگی را پیش یک بند قبات
صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

جان فشان از خندهٔ جان پرورت
زاهد خلوت نشین رسوا خوش است

گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است

چون تو خونین می کنی دل در برم
گرچه دل می سوزدم اما خوش است

این جهان فانی است گر آن هم بود
تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است

گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است

ماه رویا سیرم اینجا از وجود
بی وجودم گر بری آنجا خوش است

پرده از رخ برفکن تا گم شوم
کان تماشا بی وجود ما خوش است

الحق آنجا کآفتاب روی توست
صد هزاران بی سر و بی پا خوش است

صد جهان بر جان و بر دل تا ابد
والهٔ آن طلعت زیبا خوش است

پرتو خورشید چون صحرا شود
ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است

چون تو پیدا آمدی چون آفتاب
گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است

از درون چاه جسمم دل گرفت
قصد صحرا می کنم صحرا خوش است

دی اگر چون قطره ای بودم ضعیف
این زمان دریا شدم دریا خوش است

وای عجب تا غرق این دریا شدم
بانگ می دارم که استسقا خوش است

غرق دریا تشنه می میرم مدام
این چه سودایی است این سودا خوش است

ز اشتیاقت روز و شب عطار را
دیده پر خون و دلی شیدا خوش است

عطار نیشابوری

هر که صید چون تو دلداری شود

هر که صید چون تو دلداری شود

عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژهٔ تو بنگرد

هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید

بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت

چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق

ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطهٔ خالت ز شوق

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک

وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید

تا بجنبد سرنگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر

هر که می خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان

هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل زنده عشق تو نیست

گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو

زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را

عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی

هر کسی گر صاحب اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید

تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

کی شود ممکن که عطاری شود


عطار