این دو روز وقتم بیشتر به گوش کردن و خواندن داستان کوتاه گذشت!
اول داستان شاه بانو رو گوش کردم، روی کتابخانه ی صوتی ایران صدا، اقتباسی بود از داستان زنی زیبا به نام سیمین از الهی نامه ی عطار نیشابوری که ماجراهایی برایش اتفاق می افتد، جالب بود گوش کنید!
بعدش یه داستان کوتاه از داستایفسکی به نام درخت کریسمس بچه های فقیر که واقعا قلب رو به درد میاورد و همین طور داستان های وانکا، خوشحالی و غرق شده از چخوف، واقعا در زمانه ی این ها در روسیه چه خبر بوده؟!
آدم وقتی این طور داستان های دردناک رو می خونه یا گوش میده، دیگه دردهای خودش به چشمش نمیاد، با خودت میگی من چقدر مشکلاتم کمتره اما دادم تا آسمون رفته پس این همه آدم که دارن این جوری زندگی می کنند چی باید بگند؟! تازه تجربه کردن کجا و مطالعه کردن کجا؟!
هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهٔ مست دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است
وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است
غمهاش به جان اگر فروشند
می خر که هنوز رایگان است
در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بی نشان است
تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است
ای ساقی بزم ما سبک خیز
می ده که سرم ز می گران است
در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است
این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است
کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
#عطار
هر که صید چون تو دلداری شود
عاجزی گردد گرفتاری شود
هر که خار مژهٔ تو بنگرد
هر گلی در چشم او خاری شود
باز چون گلبرگ روی تو بدید
بی شکش هر خار گلزاری شود
شیر دل پیش نمکدان لبت
چون به جان آید جگر خواری شود
گر لبت در ابر خندد همچو برق
ابر تا محشر شکرباری شود
در طواف نقطهٔ خالت ز شوق
چرخ سرگردان چو پرگاری شود
مس اگرچه زر تواند شد ولیک
وصف خط تو چو بسیاری شود
پیش سرسبزی خطت زاشتیاق
زر کند بدرود و زنگاری شود
سرفرازی کو سر زلف تو دید
تا بجنبد سرنگونساری شود
میل زلف تو به ترسایی است از آنک
گه چلیپا گاه زناری شود
گو بیا و مذهب زلف تو گیر
هر که می خواهد که دینداری شود
گر فروشی بر من غمکش جهان
هر سر مویم خریداری شود
هر که او دل زنده عشق تو نیست
گر همه مشک است مرداری شود
نیست آسان هیچ کار عشق تو
زان به تن بردن چو دشواری شود
پی چو گم کردند کار عشق را
عاشقی کو کز پی کاری شود
عشق را هرگز نماند رونقی
هر کسی گر صاحب اسراری شود
صد هزاران قطره گردد ناپدید
تا یکی زان در شهواری شود
چون کسی را بوی نبود زین حدیث
کی شود ممکن که عطاری شود
عطار