باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت


برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت


گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت


از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت


عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت


حافظ

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

یوسف دیدار ما رونق بازار ما


بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما

مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما


کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما

خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما


خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما

ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما


دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما

سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما


پس جوابم داد او کز توست این کار ما

هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما


گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما

زانک که را اختیار نبود ای مختار ما


گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما

هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما


گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما

بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما


هستی تو فخر ما هستی ما عار ما

احمد و صدیق بین در دل چون غار ما


می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما

خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما


چون بخسپد در لحد قالب مردار ما

رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما


خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما

بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما


گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما

ور به زندان با توایم گل بروید خار ما


گر در آتش با توایم نور گردد نار ما

ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما


از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما

بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما


 مولانا

بشد از من که سرگرم شوم در کار دیگر

بشد از من که سرگرم شوم در کار دیگر

نگذارم دل از تو ز پی دلدار دیگر

چه کنم دست و دلم نرود بر کاری

شده ای آرزویم و منم و آن جهان سرشار دیگر


ماهش

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


حافظ

هر که صید چون تو دلداری شود

هر که صید چون تو دلداری شود

عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژهٔ تو بنگرد

هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید

بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت

چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق

ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطهٔ خالت ز شوق

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک

وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید

تا بجنبد سرنگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر

هر که می خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان

هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل زنده عشق تو نیست

گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو

زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را

عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی

هر کسی گر صاحب اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید

تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

کی شود ممکن که عطاری شود


عطار