باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

تسلیم بودن

دیده اید در ادیان می گویند تسلیم باید باشیم؟!

اما می گویند در سختی ها تسلیم نشوید؟!

سرنوشت هست و دنیا را یک نفر دیگر می چرخاند پس اراده و اختیار ما چه معنی دارد؟!

آیا ما مجبوریم؟!

من نمی خواهم این پرسش های اساسی را جواب دهم چون هیچ کس نمی تواند جواب دهد!

اما می خواهم بگویم منفعل بودن با تسلیم بودن فرق دارد!

جا زدن و خود را باختن به مشکلات با تسلیم بودن فرق دارد!

تسلیم بودن یک حالت روحی و روانی است که در قلب احساس می شود یعنی فرد تسلیم مقاومتی در برابر رویدادها ندارد و شکوه و شکایت به درگاه خدا نمی کند آنچه هست می پذیرد و این به یک باره اتفاق نمی افتد گام به گام در مسیر زندگی بیشتر و بیشتر تسلیم می شویم.

اما جنگیدن با مشکلات و غلبه به سختی ها نشانه ی اراده و اختیار ماست و منفعل نبودن در برابر وقایع خود یک ارزش است این که نگذاری هر موجی تو را به هر سمتی ببرد البته شاید گاهی بخواهی سوار امواج شوی اما این همیشگی نیست و گاهی خود سکان را دست می گیری چون اگر این کار را نکنی امواج لهت می کنند!

آری این دنیا خیلی پیچیدگی دارد سیر در این دنیا نیازمند هوشیاری است و هر کس نمی تواند تصمیم مناسب بگیرد و کلمات در جاهای مختلف معنای متفاوت دارند.


نگاه ابزاری به عشق

من باید عاشق شوم!

نه عشقی که به وصال بینجامد!

عشقی برای اینکه خود بدرآیم!

یعنی ترک خود کنم!

اما می دانید در همین نیت عاشق شدنم خودبینی وجود دارد!

به خاطر خودم می خواهم عاشق شوم!

این خود باعث می شود واقعا عاشق نشوم!

این خود نگاه ابزاری به عشق است!

نگاه ابزاری به یک شخص است!

در راه عشق، دلباخته و پاکباخته باید شد!

این همه عاشق شدم اما هیچ کدام این گونه نبوده است!

ایراد از من است یا معشوق هایم؟!

به احتمال زیاد از من!

یک جا می خواندم عشق نصیب اشخاصی می شود که دلی پر از مهر دارند و به مردم مهر می بخشند!

ولی من بی اعصابم، زود عصبانی می شوم!

کم صبرم و طاقت غلیان احساسات را ندارم!

البته نمی شود حکم داد که قطعا باید قلبی سرشار از مهر داشته باشی!

آدم هایی بوده اند که کارهای بد انجام می داده اند اما عاشق شدند و این عشق مایه ی تحول عمیقی در آن ها شده است.

از این ها که بگذریم من با خودم چه کنم؟!

ازدواجی نیستم

من تازه فهمیده ام اهل خانواده تشکیل دادن نیستم!

قبلا فکر می کردم جای یک مرد در زندگی ام خالیست اما حال می بینم زنی نیستم که حوصله ی شوهرداری داشته باشم!

من فقط می خواستم یک مرد مثل دوست و برادر در زندگی ام باشد یا پدرانه که آن هم خیلی امتحان کردم نشد!

هر کس بهش نزدیک شدم طمع کرد در ما! ای کاش حداقل دوستم می داشتند! فقط دنبال لذت خودشان بودند!

قبلا دلم می خواست بچه داشته باشم اما الان در خودم نمی بینم بخواهم بچه بزرگ کنم و درست تربیتش کنم جوری که به روانش آسیب نزنم!

حتی الان دیگر اصلا علاقه به نزدیک شدن به یک مرد هم ندارم حتی به عنوان معلم

از زن ها که همیشه ناامید بودم در عالم دیگری هستند و من در عالم دیگر حرف هم را نمی فهمیم!

الان جوری شده ام که می گویم آدم ها همان دور باشند و بهم نزدیک نشوند بهتر است.

نمی دانم می توانم تنهایی را تاب بیاورم یا نه ولی مجبورم

آهنگ گوش کردن یک راه پر کردن تنهاییست

نوشتن و خواندن هم همین طور

پرسه زدن در خیابان

تماشای طبیعت

البته همه ی این ها دل و دماغ می خواهد که در حال حاضر،  ندارم!

روزگار خوشی نداریم

اخبار ناراحت کننده از هر طرف احاطه یمان کرده است.

باید صبور بود

این نیز بگذرد!