باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

کودک کار

روز یادآوری حمایت از کودکان کار است!

با خودم فکر کردم اگر جای یکی از این بچه ها بودم چه میشد؟!

آن موقع چقدر خشمگین بودم!؟

فکر کن از بچگی توی خیابون ها ویلون باشی!؟

با هر کس و ناکسی هم برخورد داشته باشی!؟

هزار تا بلا سرت بیاد، هی کتک بخوری، باید کتک زدن رو هم یاد بگیری!؟

هیچ وقت نتونی درس بخونی!

اصلا کسی بهت اهمیت نده!؟

اون موقع چه احساسی داری؟!

شاید خیلی چیزهای دیگه هم باشه که من ازش بی خبرم!

ولی این بچه ها تو محیط هایی بزرگ میشن که واقعا آلوده است!؟

با فرهنگی که شاید اصلا نشه اسمش رو گذاشت فرهنگ!؟

در مقایسه با این افراد من خیلی خوشبخت بودم!

درسته خاطرات ناخوشایند داشتم اما دیگه فراموشم شده!

هر کسی تو زندگیش سختی داره!؟

بعضی ها بلاها و سختی ها از پا درشون میاره!؟

ولی واسه من درس زندگی بوده و بزرگم کرده!؟

دیگه ناراحت از گذشته نیستم!؟

یوسفم برادراش انداختنش تو چاه، بعد غلام شد بعد زندانی شد کلی بلا سرش اومد تا آخرش رستگار شد!؟

هر کسی رو نگاه کنی زندگیش بالا و پایین داره!؟

زندگی هیچ کس یه خط صاف نیست یا همیشه در اوج نیست!؟

شاید من خیلی رویایی بودم و البته آرمان گرا!؟

گذشته درگذشته، ازش باید بیام بیرون!؟

زندگی خیلی خوشی ها برام داشته اما ذهن من اون ها رو عادی می بینه!؟

شایدم حرص میزنه برای خوشی های بیشتر!؟

و ناخوشی ها رو از خودم می رونم!؟

یه خاطره ی بد رو تو ذهنم بزرگش می کنم!؟

به قول مولانا باید خشم و کینه و کبر و حسد و حرص و طمع رو بریزم دور!؟

حداقل هوشیار باشم کی اینا فعال میشند و درگیرشون نشم!؟

من خیلی ساده این چیزها رو گرفته بودم!؟

در صورتیکه به هزار شکل خودشون درمیارن و فریبت میدن!؟

خودشون زیبا و منطقی جلوه میدن!؟

اصلا نمی فهمی که چیه!؟ 

امروز یه چیزی خوندم میگفت مردم دنیای مدرن خودپسند هستند اصلا یکی از نشانه های دنیای مدرن هست!؟

اصلا همین حمایت از کودکان کار رو از روی همین خودپسندی انجام میدیم!؟

چون تبلیغ میشه که کار خوبیه و من می خوام کار خوب کنم انجامش میدم!؟

دیگه گرفتاریم به جای درمان خودپسندی و چیزهای دیگه فرهنگسازی می کنن یا جریمه می کنن یا کارهای دیگه!؟

فکر کردن و فهمیدن

می گویند 95 درصد مردم فکر نمی کنند و تنها 2 درصد مردم واقعا می اندیشند و 3 درصد هم آن مابین هستند اما چرا مردم فکر نمی کنند؟

چون اکثر مردم فکر کردن را کار سختی می دانند اما به نظر من کارهای سخت جذاب تر هستند و لذتبخش تر هستند وقتی روی مطلبی فکر می کنی و فهمش می کنی از خودت خوشت می آید و حس خوب نسبت به خودت پیدا می کنی و وقتی این قدر خوب فهمیدی که می توانی به دیگران منتقل کنی و آن ها هم بفهمند خیلی بیشتر حس خوب به خودت داری!

اما فکر کردن آدم را تنها می کند وقتی سطحی نگری و ظاهربینی بقیه را می بینی دیگر کنارشان حس خوب نداری و احساس می کنی حرف هایت درک نمی شود و البته آن ها هم حس خوب به تو ندارند در نتیجه از هم فاصله خواهید گرفت!

آدم ها سطحی هستند چون که این طور خوشحال تر هستند وقتی می بینند آدم هایی که فکر می کنند اکثرا اخمو یا افسرده اند خوب تصمیم می گیرند فکر نکنند و زندگی را آسان بگیرند اما وقتی دچار مشکل می شوند دیگر نمی توانند وضعیت خود را درست حلاجی کنند در نتیجه رو به اعتیاد یا کارهای مخرب دیگر می آورند البته این به این معنی نیست هر کس اعتیاد دارد آدم سطحی بوده است چه بسا افراد متفکر که در دام می افتند!

به نظر من برای زندگی کردن لازم است قدری از قوه ی تفکر خود استفاده کنی این به سواد هم بستگی ندارد چه بسا کم سوادانی که فکر می کنند و چه بسا باسوادانی که فکری ندارند اما لازم نیست فیلسوف شوی آن قدر فکر کردن هم دردسرساز است این قدر قوه ی تفکرت قوی باشد که بتوانی ایده های دیگران را درک کنی و حلاجیشان کنی کافی است البته اگر هدف زندگی معنویت و بیداری باشد لازم است به همین حد بسنده کرد چون ذهنی که زیاد فکر می کند و غرق در افکار هست به قدری سرش شلوغ می شود که نمی تواند به کارهای دیگر برسد و خود حجابی می شود برای یافتن حقیقت و تعالی!

چیز دیگر که لازم است مشخص شود فرق وهم و خیال با فکر است خیلی وقت ها ما فکر می کنیم که داریم فکر می کنیم اما دچار خیال و وهم هستیم، وقتی که غرق در افکار هستیم که سر و تهی ندارند و از این ور به آن ور می رویم یا مدام یک فکر را در ذهن خود تکرار می کنیم یا مثلا فکرهایی که در مورد حرف های دیگران می کنیم و در فکر خود فکر می کنیم که فلانی الان چه فکری در سرش دارد یا فکرهایی که در مورد آینده داریم که برایمان نگرانی و استرس و اضطراب می آفریند یا فکرهای افسرده کننده که خود را مقایسه و سرزنش می کنیم همه خیال است و نشان می دهد ذهنمان از آن انسجام که باید برخوردار نیست و جزو گروه میانه هستیم و حتی خیال می کنیم که فکر می کنیم برای برطرف کردن این مشکل می توانیم از تکنیک ذهن آگاهی استفاده کنیم تا به افکار خود آگاه شویم و وقتی خیالات شروع می شود به آن ها توجه نکنیم!

وقتی ناامید می شوی!

انسان وقتی ناامید می شود و خود را گرفتار در باتلاق می بیند صدایی در درونش از او می خواهد که به موجودی قدرتمند و توانا متصل شود و از او بخواهد تا کمکش کند!

البته خدا خیلی از مواقع کمک انسان می کند و انسان هم وقتی خرش از پل می گذرد و از مهلکه به سلامت عبور می کند باز خدا را فراموش می کند!

اما گاهی انسان از خدا هم ناامید می شود یعنی هر چه خدا خدا می کند جوابی نمی گیرد اینجاست که می فهمد تنها واگذاشته شده است حال دیگر باید روی پای خودش بایستد البته کماکان یاد خدا به قلبش قوت می بخشد اما چاره ای جز صبر و استقامت ندارد، توانش تمام می شود و درد تمام وجودش را می گیرد اما حس ادامه ی بقا او را به تحمل سختی ها و مصائب تشویق می کند، چیزی که به او امید می دهد این است که همیشه این گونه نمی ماند و روزهای خوب خواهند رسید شاید سال ها در درد و رنج باشد تا بالاخره گشایشی حاصل شود اما متاسفانه داستان دنیا این گونه است، رنج کشیدن بخشی از بزرگسالیست، خستگی و درماندگی برای همه هست اما بالاخره روزهای خوب هم هستند و می آیند و می روند انتظار اینکه دنیا به کام من بچرخد و خوشی  و لذت مرا نامین کند یک انتظار کودکانه است!

برای بهتر زیستن لازم است که قوانین دنیا را بدانیم و توقع بیجا از دنیا نداشته باشیم این جوری برای خودمان بهتر است اگر سخت و جدی بگیریم دنیا بر ما سخت می گردد اما اگر بزرگ فکر کنیم و زندگیمان را محدود به خودمان نکنیم و اشل بزرگ دنیا را ببینیم و بفهمیم این سختی ها را اگر درست معنا کنیم می توانیم ساخته شویم دیگر مسئله سخت و بقرنج نخواهد بود!

من چه کنم؟!

خودمو که نگاه می کنم می بینم هر دوره از عمرم دنبال یه موضوعاتی بودم و تهش از اون موضوع یا علم یا کار یا هر چی خسته شدم!؟

الان ده سالی از عمرم رو میشه گذاشتم روی شعر و عرفان و خودشناسی و روانشناسی و یوگا و مراقبه و این چیزها بلکه بیشترم بشه دیگه اشباع شدم از این حرف ها و برام لذتی نداره و کنجکاویم رو هم بر نمی انگیزه!؟

نمی دونم چه کار کنم؟! دیگه هر چی دوست داشتم امتحان کنم، امتحان کردم!؟ گفتم برم ورزش و باشگاه که دیدم نمی تونم و نمیشه!؟

شیخ بهایی میگه اونی قدر علم رو می دونه که براش زحمت و سختی کشیده، خودش یه کتاب رو رفته بغداد خونده یه کتاب رو تو هرات خونده، از شام بلند شدن اومدن اصفهان! واقعا چه زندگی هایی داشتن اونا؟!

من برای هر کدوم از چیزهایی که کسب کردم زحمتم کشیدم ولی آنچنان برام سخت نبوده چون درش استعداد داشتم یعنی دنبال هر چی رفتم که درش استعداد داشتم و دوسش داشتم و ازش لذت می بردم!

شاید برای اولین بار باید بزرگ بشم و کاری انجام بدم که برام طاقت فرساست و خسته کننده و بی لذت است خودم رو متعهد کنم به انجام دادنشون!

اینم بگم که برای من کشکول شیخ بهایی داره دیدم رو عوض می کنه یعنی داره جور دیگه ای دیدن رو بهم یاد میده عقلانیتش با مولانا و حافظ و سعدی و عقلانیت مدرن و عقلانیت اسلامی یا مسیحی و غیره فرق می کنه بهتون پیشنهاد میدم بخونید ضرر نمی کنید در حد چند صفحه در روز چون بعضی حرفاش واقعا عمیقه بعضیاشم من منظورش رو نمی گیرم یا از قبل می دونستم!

راستشم بخواین می ترسم به خودم فشار بیارم باز مریض بشم تو دوران ارشد اومدم به خودم سخت بگیرم که مثلا کسی بشم داغون شدم، همه چی با هم قاطی شد، تازه الان داره یواش یواش به روزهای خوب بر می گردم، باز نمی خوام دیوونگی کنم!؟

عاشق اگر عاشق باشه!

عاشق اگر عاشق باشه، هر جفایی معشوقش بکنه ناراحت نمیشه، اگر بهش درشت گفته بشه ناراحت نمیشه، اگر سرش بلا بیاد تحمل می کنه، چون تهش رو می دونه، وصال یاره!

حالا اگر این معشوق خدا باشه، خیلی کار سخت تر میشه چون هر چی معشوق دارای صفات پسندیده بیشتر باشه، رسیدن بهش سخت تره، نازش بیشتره! 

گرچه باید از بیابان ها عبور کنیم و وصال یار بس بعید به نظر میرسه و خار مغیلان هم زخممون می کنه اما به قول خواجه حافظ شیراز، غم مخور، به زحمتش میارزه! ممکنه اولش ناراحت بشی اما بعدش نرم میشی!

یه روز آخرش میگی:

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

سایه ی او گشتم او برد به خورشید مرا