باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

اسم

الان داشتم اسم های بچه رو نگاه می کردم، این قدر دلم می خواست یه عالم بچه می داشتم روشون اسم های زیبا می ذاشتم!؟

دیگه گیر دادن به اسم از س رو ول کردم، دو تا اسمم انتخاب کردم که اصلا بهم نمیان!؟ خخخخ

دختر روشنا خیلی قشنگه نه از سارا خیلی بهتره و پسر هم پارسان یه اسم جدید حالا سیاوشم خوب بود یا سامیار و این چیزا ولی این خیلی جیگره!؟

واقعا نمی دونم ذوق خانواده داشتن از چی نشات می گیره اگر بخوای منطقی نگاه کنی خانواده چیز بیخودیه اونم واسه عزلت طلبی مثل من ولی خوب خانواده داشتن شیرینه، فکر کن یه بجه داشته باشی بغلش کنی سرش رو بزاره رو سینه ت، بهت بگه مامان، ببریش کلاس و مدرسه، باهاش نقاشی بکشی و کلی کارای دیگه!؟

من که دیگه از سنم گذشته این چیزا البته با خواهر کوچیکم این چیزا رو تجربه کردم، یادش بخیر براش بن بن بن گرفته بودم اونم باهوش بود مدرسه نرفته همه الفبا رو یاد گرفته بود و کتاب داستان می خوند، همه ی فامیل تشویقش می کردن و تعجب می کردن!؟

دیگه بزرگ شد و خودش رو از من جدا کرد البته خودم اول دیگه ازش فاصله گرفتم ولی بعد دلم سوخت گفتم با خودم که زودش بود هنوز به من احتیاج داشت!؟

میرم تو اتاقش گلدون هاش رو آب بدم می بینم کلی فیلم و کتاب خریده بوده که به من نگفته بوده آخه بچه که بود هر چی که می خواست رو به من می گفت براش بخرم، با هم می رفتیم سی دی فروشی یا کتابفروشی یا لباس فروشی و ... نظر من براش مهم بود ولی حالا خودش هر کار دلش می خواد می کنه و به منم نمیگه، نمی خوام آزاد نباشه همون موقع هم با من میرفت خرید چون من آزادش میزاشتم خودش انتخاب کنه فقط بهش می گفتم مثلا این مانتو جنسش خوب نیست و این چیزا ولی حس ناجوریه دیگه نمی تونم وصفش کنم انگار نادیده ت می گیره و بهت میگه تو رو دیگه لازم ندارم :/

بعدنوشت: تو اینترنت سرچ کردم خیلی دخترای مجرد هستن که بچه می خوان اما همسرمطلوب  پیدا نمی کنند، من می تونم از قید پسر بگذرم اما دلم روشنام رو می خواد!؟ :/ امشب مهر مادریم قلمبه شده!؟ :((

بعدنوشت بعدی: داشتم فکر می کردم اسم رویان هم برای پسر خوبه ولی تو اینترنت نوشته اسم دختره!؟ مامانم میگه سوزان روشن در 57 سالگی با تخمک فریز شده و رحم اجاره ای بچه دار شده!؟ اسپرم هم حتما از یه ناشناس گرفتن!؟ نمی دونم مامانم دستم انداخته بود یا واقعا این قدر روشنفکر شده، میگه تو هم برو!؟ راستش بهش گفتم امشب حالم خوشه روزایی که حالم خوش نیست بچه ی بیچاره باید چه کار کنه!؟

هنر، دل

من خیلی وقت است که دارم شعر میگم، کلاس نرفتم اما خیلی شعر خوندم، هر چی تا الان گفتم واسه ی دست گرمی بوده و تقلید این و اون اما سبک خودم رو هنوز پیدا نکردم یعنی یه چیزی توی دلم می خواد یه چیز فراتر بگه اما نمیاد!؟

فکر می کنم خیلی از هنرمندای فعلی هم همین طور هستند منظورم تو ایرانه، می تونن کارهای خیلی بزرگتری بکنن اما نمیشه، آخه هنر باید از ناخودآگاه تراوش بشه، به زور که نیست!؟

فکر می کنم ایراد کار خود دل ماست، یه جوریه ولی من نمی دونم چه جوریه، نه ناراحتی، نه خشمه، نه میشه گفت عقده است، نه رنجه، نه غمه، یک نقطه ی تاریکیست و من نمی دونم چرا و چگونه این طور شده و نمی دونم چطور باید مداواش کرد!؟

ولی تا حال دلت خوب نباشه نمی تونی هنری ارائه بدی که ماندگار بشه که فرق کنه و بزرگ باشه یعنی یک گام بری جلوتر از گذشته!؟

می دونید دل من که آزاد نیست در بنده، در بنده مشکلات گذشته و نمی دونم چطور باید آزادش کرد!؟ میگن باید بخشید و رها کرد ولی نمیشه کینه ها همیشه تو دل می مونه! کم رنگ میشه ولی می مونه!؟

بعدنوشت: رفتم به تاریکیه فکر کردم مربوط میشه به کودکی و مسخره شدن از طرف زن ها، دیگه دیدمش و محو شد یه جورایی انگار نخواسته بودم قبولش کنم!؟ ولی قلبم هنوز آزاد آزاد نشده!؟ هنوز سنگ داره یه تخته سنگم داره!؟ البته اونم قبولش کردم قطرش کمتر شد فقط یه دیوار نازک مونده!؟ یه دیوار نازک از پلیدی ها که زمان میبره تا محو بشه!؟ تازه تعدادی سنگریزه هم تو قلبم هست!؟ و یه دیوار بتونی عظیم!؟

امروز

امروز خیلی خوشحالم، می خواستم از این به بعد خوشحال زندگی کنم تا چشم همه دربیاد ولی گفتم میرم سراغ زندگی خودم اینکه بخوام اون جوری باشم یعنی اون ها دارن رفتار من رو کنترل می کنند و من دلم می خواد آزاد باشم برای همین هیچ وقت ضد کسی اقدام نکردم مگر اینکه داشته کاری می کرده که من رو عذاب بده یا تحت فشار بزاره!؟

اینکه باقالی های نفله در مورد من چی فکر می کنند مهم نیست مهم اینه که من اصلا اونا رو آدم حساب نمی کنم واقعا هر کسی اون قدر مهم نیست براش وقت بگذارید بیشترین تنبیه براش اینه که بزاری تو دنیای احمقانه ی خودش زندگی کنه و در جا بزنه، واقعا مردم کاری می کنند که از خوب بودن خودت پشیمون بشی بگی من چقدر خول بودم دلم برای اینا می سوخت اینا قدرشناس که نیستن خیلی از پررو هستن ولی من دیگه اشتباهات گذشته رو نمی کنم و بد نمیشم چون دنیا اگر بد بشی با بدی جوابت رو میده، والا وقتی خوبی با بدی جوابت رو میده چه برسه که بد باشی یه بلای بزرگ سرت میاره!؟ خخخخ

بعدنوشت: هیچی به اندازه پررویی و وقیح بودن لجم رو درنمیاره و این جور آدما تو این دوره و زمونه زیادن، منم که بد غیض، تازه کاریشون نمی کنم چون وقتی از سر غیض یکی رو بخوای تلافی سرش دربیاری معمولا زیاد از حد میشه، خدا خودش می دونه هر کس چقدر باید تنبیه بشه، برای اونا همین جزا بس که من دیگه مثل قبل نمی بینمشون و رفتارم باهاشون عوض میشه، می تونستن خیلی چیزا ازم یاد بگیرن ولی حالا دیگه خودم نمی خوام به کسی چیزی یاد بدم چون این قدر بی شرف که ضد خودت استفاده می کنه میره همه جا بالای منبر که انگار خودش این چیزا رو کشف کرده، واقعا مردم چقدر کوچیکن!؟

شاید مهم

شاید من اصلا برای کسی مهم نباشم، اینکه چی میگم، چی کار می کنم، چی فکر می کنم!؟

اگر این جوری باشه خیلی خوبه، من راحتم، دیگه نگرانی ندارم، آزادم هر جور خودم دوست دارم باشم، مسئولیتی ندارم!؟

وقتی آدما ازت توقع ندارن آزادی وگرنه باید برای توقع ایجاد شده کاری کنی، نمیشه که بی تفاوت باشی!؟

ولی من کلا از وقتی مریض شدم کسی ازم توقعی نداره و مسئولیتی ندارم حتی تو خانواده، این خیلی به نفعم شده، می تونم به کارهای خودم برسم و چیزایی رو که می خوام تجربه کنم!؟

البته چند وقته که بهترم دیگران می شینن نصیحتم می کنند که برو ورزش و سر کار و این حرفا من می خوام ولی هنوز نمی تونم به اون خوب اولم برنگشتم هنوز، می ترسم نتونم درست وظایفم رو انجام بدم یا با آدم ها درگیر بشم!؟

طلوع صبح جاودانه

امشب دلم آهنگ نمی خواهد

آسمان تاریکم، یک طلوع می خواهد

بر زمین بر زمان چنگ زده ام تا به تو برسم

من دلم آغوش جاودانه می خواهد

از خودم از همه خسته ام

من طلوع صبح جاودانه را می خواهم

از من نخواه که نخواهم

من اسیرم و آزادی بی کرانه می خواهم

انسانیت یعنی خواستن، آرزو

من همین شبم، طلوع پاکبازانه را می خواهم

به اختیار خودت بتاب بر شبم

من رهیدن از این من متعفن را می خواهم

امشب دلم آهنگ نمی خواهد

یک شروع دوباره را می خواهم


#ماهش