درد تویی دوا تویی عامل ابتلا تویی
سهم من از جهان تو ، مرده و خونبها تویی
آن روز که آفریدی مرا گفتی منم مقصد تو
مقصد و مقصود ، ظاهر و باطن دنیا تویی
عقل من و عقیل من، فعل من و فعیل من
جز تو که باشد که رهنما تویی
در کوی عشقبازان ما را گذر تو دادی
دریاب مرا که مرا آشنا تویی
جانم بسوختی و تنم را فرسودی
ز مکر تو من همچنان در آسیا تویی تویی
مرده منم زنده منم دولت سرافکنده منم
شاه تویی تاج تویی خواجه و آقا تویی
من ذره ای ز کون تو، خاک شده ز مهر تو
مهر بتاب سنگ مرا تو ملجا تویی
خاک منم گنه منم رسوای رو سیه منم
هر چه بگویی منم شاهد باوفا تویی
آفتاب عالمتاب من ای تویی سرای من
جانم بگیر که دیگر از من اثر نباشد
#ماهش
من خیلی بی صبرم!
از بچگیم این طور بودم!
تو ماشین همیشه بابام رو کلافه می کردم!
هی می گفتم کی می رسیم!
اونم آخرش داد میزد سرم! خخخخخ!
بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ بشم!
تو امتحانا دوست داشتم زود برگه ام بدم بره!
تو مدرسه ها منتظر تابستون بودم!
تو تابستون منتظر مدرسه ها!
الانم تابستون دلم زمستون می خواد!
زمستون میگم کی بشه تابستون بشه!
کلی نقشه می کشم که چی کار کنم!
اما بیشترش رو انجام نمیدم!
هر روز فکر می کنم باید نحو احسن از روزم استفاده کنم!
اما بعد همه ی وقتم رو پای گوشی می گذرونم!
در 35 سالگی هیچی ندارم!
نه دستاوردی، نه پولی، نه خانواده ای، نه روابطی!؟
خودم رو شماتت می کنم!
چون اراده و استقامت و صبر و توانایی انجام کارها رو نداشتم!
البته همین الان از خیلی ها جلوترم!
اما اون تصویری که مد نظر خودم بود نرسیدم!
نمی دونم اصلا بشه یا نشه یا کی بشه!؟
به جای تمرکز روی کارای امروزم فکر و خیال می کنم، سرکوفت می زنم، غر می زنم، وقتم رو این جور هدر میدم!؟
نمی خوام مثل پدر و مادرم باشم که در شصت سالگی هیچند!؟ فقط ادعاشون میشه!؟
می خوام تو سن پیری از زندگیم راضی باشم، افسوس گذشته رو نخورم!؟
ولی صبر ندارم یه کاری رو شروع می کنم می خوام زود به نتیجه برسه!؟
زندگی یک سفره، مقصدی نداره، انتهاش مرگه!
اینا رو می دونم اما میگم که تو سفرم به بابام می گفتم کی می رسیم!؟
با اینکه هنوز مناظر یادمه و جالب بودند!
از مقصدها کمتر چیزی یادمه!؟
جدا ها!؟
حرص و آز باعث میشه بخوای زودتر به مقصد برسی!
اینو فهمیدم!
کنترل این حس خیلی مهمه!
صبر در مقابل قلیان امیال خیلی مهمه!
صبر با شفقت، نه سرکوب!
ما یک کودک درونی داریم که خیلی کم سنه، غریزیه!؟
بهمون یاد دادند با خشم با این موجود رفتار کنیم!
اما نه اشتباهه، با صبر و حوصله و شفقت باید باهاش رفتار کنیم!
یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
نور تویی، روح تویی، عشق جگر سوز تویی
مقصد و مقصود تویی، همدم و همراه مرا
جفت تویی، شاه تویی، خوب بازار تویی
شاد منم، آباد منم، بهتر از این نیست مرا
کعبه کجا، من به کجا، ای بت شیرین بیا
زندگی ام، مردگی ام، بر در جانست مرا
ماهش
من اولین بار از مولانا شنیدم که می گفت خام بودم، پخته شدم، سوختم. آن موقع ها که خیلی جوان بودم می گفتم منظورش چیست؟! فکر می کردم این اتفاق در راه عشق می افتد اما بعد دیدم نویسندگان دیگر که دین و مذهب دیگر هم داشتند این مطلب را به زبان دیگری گفته اند.
امروز دیدم این مطلب را یکی از شهیدان جنگ ایران و عراق هم به زبان دیگری گفته بود. انگار همه جایی هست فرآیند طبیعی رشد انسان است. اصلا ربطی به مرام و مسلکت ندارد.
حتی خداناباورها هم روزی خام هستند بعد پخته می شوند بعد هم می سوزند.
حال که من کمی تا قسمتی پختگی را تجربه کرده ام و چه اتفاقاتی را از سر گذرانده ام که البته ارزشش را داشت مانده ام سوختگی چه معنایی دارد و چه بر سرم خواهد آمد!؟
همان طور که چند نوشته قبل نوشتم دیگر قبول کرده ام این راه بی پایان است و زندگی مقصدی ندارد، زندگی در لحظه و قدر دم را دانستن همه ی آن چیزی هست که باید بدانیم!
منتظر فردا نشستن، منتظر یک کس، منتظر یک اتفاق، منتظر گشایش یا هر انتظار دیگر فقط باعث می شود همین لحظه را از دست بدهیم، این هم خودش از نتایج پخته شدن است و من هنوز در میانه ی راه هستم.
چشم هایم را باز می کنم و راهم را با قدم های کوچکم ادامه می دهم پاینده زندگی